پلاکت



عصبی بودم. غمگین و آشفته و به هم ریخته.

وقتی تنهایی و دستت به هیچ بنی بشر محرم رازی نمی رسد که سر به شانه اش بگذاری و نق بزنی، تحمل کردن آشفتگی ها، برآمدن از پس به هم ریختگی ها، و شکست دادن غم ها، به اندازه باز کردن تونل از وسط بیستون و وادار کردن کوه مذکور به زاییدنِ یک شتر، رنگ کردن و فروشِ شتر مذکور به جای قناری، و آموزش دادن قناری مذکور برای پرش از درون یک حلقه آتشین هم سخت تر است. مهم تر از اینکه کوه ها سخت اند، و شتر خلق الساعه به وجود نمی آید، و قناری کوهان ندارد، این است که کار کردن با آتش بسیار خطرناک است و بازی با آتش در منزل به هیچ وجه توصیه نمی شود. زندگی من هم همینطوری به هم ریخته. که من از جایی کم می آورم که هیچکس فکر نمی کند از آنجا هم می شود کم آورد. عنصر غافلگیری. 


من همیشه دوست داشتم حرف بزنم.

از همان وقتی که تنها وسیله ارتباطی ام با جهان اطراف جیغ زدن بود.* مساله اینجاست که، کسی را نداشتم که بخواهد گوش بدهد. 

بلند بلند با خودم حرف می زدم (حتی هنوز هم از سرم نیفتاده)، در قالب نویزِ محیطِ اطراف دور و بر مادرم که با سه بچه پشت هم وقت نداشت سر بخاراند ویز ویز می کردم، یا برای بزرگتر ها سخنرانی می کردم. بعدها خواهرم بهم گفت زیادی ور می زنم، چندین بار آدم ها از حرف هایم کارد ساختند و فرو کردند به خودم، 

و من ساکت شدم.


خیلی سال طول کشید که یاد بگیرم وبلاگ بسازم و حرف هایم را بریزم تویش. گاهی یادم می رود نوشتن یک جور جایگزینِ حرف زدن است برایم. نوشتن ژلوفن چارصدِ فکر دردناک من است. یا مورفین. یا تریاک. بستگی دارد چقدر در مصرف مسکن ها زیاده روی کرده باشید و الان چی رویتان اثر می کند. همان. خب؟ وقت هایی که یادم می رود دفترچه راهنمایم کجاست و الان باید کدام دکمه را فشار بدهم که حالم برگردد سر جایش، سیم را از دوشاخه در میاورم و خودم را خاموش می کنم میگذارم روی پیشخوان. گاهی خودم را می برم پیاده روی. برای خودم پنیر و سنیچ انبه پرتقالی و ذرت مکزیکی می خرم. خودم را قل می دهم زیر پتو و بیست و چهار ساعت با خرده بیسکوییت و قورت دادن آب دهان زنده می مانم که وقت تلف کنم پای توییتر و اینستاگرام و تلگرام و یوتیوب و late night show های آمریکایی. گاهی کتاب می جوم. گاهی حمام های طولانی و داغ می روم و لباس های فیروزه ای مورد علاقه ام را می پوشم و توی یک ماگِ رنگیِ امن که رنگِ دیواره و درونش با هم فرق داشته باشد شیرکاکائوی غلیظ می خورم.

بعد یک شب می نشینم  سرچ می کنم مغزم، فکرم درد می کند، هر چقدر راه رفتم و پنیر و سنیچ انبه پرتقالی و شیرکاکائو در ماگ خوردم و وقت تلف کردم و توییتر و اینستاگرام زیر و رو کردم خوب نشد. آیا دارم می میرم؟ سرچ می کنم اصلا می خواهم بنویسم، کجای اینترنت می شود بدون هویت یادداشت نوشت، با کاغذش موشک درست کرد و موشک را پرتاب کرد یک جای دور؟ و اینترنت می پرسد منظورت وبلاگته؟»


دوست داشتن یه نفر مثه این می مونه که آدم به یه خونه اسباب کشی کنه. اولش آدم عاشق همه چیزهای جدید میشه، هر روز صبح از چیزهای جدیدی شگفت زده میشه که یکهو مال خودش شده‌اند و مدام میترسه یکی بیاد توی خونه و بهش بگه که یه اشتباه بزرگ کرده و اصلاً نمیتونسته پیش بینی کنه که یه روز خونه به این قشنگی داشته باشه، ولی بعد از چند سال نمای خونه خراب میشه، چوب هاش در هر گوشه و کناری ترک میخورن و آدم کم‌کم عاشق خرابی‌های خونه میشه. آدم از همه سوراخ سنبه‌ها و چم و خم‌هایش خبر داره. آدم میدونه وقتی هوا سرد میشه، باید چیکار کنه که کلید توی قفل گیر نکنه، کدوم قطعه‌های کف پوش تاب میخوره وقتی آدم پا رویشان میگذاره و چه جوری باید در کمدهای لباس را باز کنه که صدا نده و همه اینا رازهای کوچکی هستن که دقیقاً باعث میشن حس کنی توی خونه خودت هستی.


سرود کریسمس ِ چار دیکنز درمورد پیرمردیه که خسیسه. بدعنقه. از مردم فراریه. دوست نداره به مهمونی کریسمس بره. مردم پشت سرش حرف میزنن و ازش بد میگن. پیرمردی که باید به خاطر گرامی نداشتنِ شادیِ کریسمس تنبیه بشه. چون اگه روی خوش به کریسمس و اطرافیانش نشون نده، در تنهایی و نکبت می میره و هیچکس ازش به نیکی یاد نخواهد کرد». سه روحِ کریسمسِ گذشته، حال و آینده به سراغ اسکروچ میان و با نشون دادنِ اینکه مردم درموردت چی میگن»، کاری می کنن که اسکروچِ پیر، متحول بشه، تو مهمونی کریسمس خواهرزاده ش شرکت کنه و در نهایت آدمِ بهتری بشه که کسی پشت سرش حرف نمی زنه.


مردی به نامِ اوِه ی فردریک بکمن درمورد پیرمردیه که به شکل رواعصابی ضابطه منده. بدعنقه. از مردم فراریه. غرغروئه. دوست نداره با همسایه هاش معاشرت کنه و همسایه هاش هم ازش خوششون نمیاد. پیرمردی که حق ندارین قضاوت یا تنبیهش کنین، چون بکمن دستتون رو میگیره و تو خونه ی اوه می چرخوندتون، و تو هر اتاق بهتون نشون میده چرا اوه، ضابطه منده. چرا بدعنقه. چرا از مردم فراریه. چرا غر میزنه. همسایه هایی رو نشونتون میده که اوه رو همونطور که هست می پذیرن و باهاش معاشرت می کنن. آدم هایی رو نشون میده که اوه ازشون خوشش نمیاد و بهتون میگه که چرا.


و به نظرم همه ی اونچه از بکمن باید بدونین، همینه.

از هر کسی بر میاد که یه اسکروچِ پول پرست رو ببنده به تخته و دستتون گوجه و تخم مرغ گندیده بده که پرت کنین سمتش، اما کمتر روح کریسمسی حاضره شما رو ببره به گذشته ی اون آدم و کاری کنه که بپذیرین زندگی با همه آدما یه جور تا نمی کنه.



همچنین با تاکید بسیار از این نویسنده پیشنهاد می شود: مادربزرگ سلام می رساند و میگوید متاسف است». خودتون میدونین بعدش باید چی بخونین.

پی نوشت:

همچنین با هم گوش بدیم.


عصبی بودم. غمگین و آشفته و به هم ریخته.

وقتی تنهایی و دستت به هیچ بنی بشر محرم رازی نمی رسد که سر به شانه اش بگذاری و نق بزنی، تحمل کردن آشفتگی ها، برآمدن از پس به هم ریختگی ها، و شکست دادن غم ها، به اندازه باز کردن تونل از وسط بیستون و وادار کردن کوه مذکور به زاییدنِ یک شتر، رنگ کردن و فروشِ شتر مذکور به جای قناری، و آموزش دادن قناری مذکور برای پرش از درون یک حلقه آتشین هم سخت تر است. مهم تر از اینکه کوه ها سخت اند، و شتر خلق الساعه به وجود نمی آید، و قناری کوهان ندارد، این است که کار کردن با آتش بسیار خطرناک است و بازی با آتش در منزل به هیچ وجه توصیه نمی شود. زندگی من هم همینطوری به هم ریخته. که من از جایی کم می آورم که هیچکس فکر نمی کند از آنجا هم می شود کم آورد. عنصر غافلگیری. 


من همیشه دوست داشتم حرف بزنم.

از همان وقتی که تنها وسیله ارتباطی ام با جهان اطراف جیغ زدن بود.* مساله اینجاست که، کسی را نداشتم که بخواهد گوش بدهد. 

بلند بلند با خودم حرف می زدم (حتی هنوز هم از سرم نیفتاده)، در قالب نویزِ محیطِ اطراف دور و بر مادرم که با سه بچه پشت هم وقت نداشت سر بخاراند ویز ویز می کردم، یا برای بزرگتر ها سخنرانی می کردم. بعدها خواهرم بهم گفت زیادی ور می زنم، چندین بار آدم ها از حرف هایم کارد ساختند و فرو کردند به خودم، 

و من ساکت شدم.


خیلی سال طول کشید که یاد بگیرم وبلاگ بسازم و حرف هایم را بریزم تویش. گاهی یادم می رود نوشتن یک جور جایگزینِ حرف زدن است برایم. نوشتن ژلوفن چارصدِ فکر دردناک من است. یا مورفین. یا تریاک. بستگی دارد چقدر در مصرف مسکن ها زیاده روی کرده باشید و الان چی رویتان اثر می کند. همان. خب؟ وقت هایی که یادم می رود دفترچه راهنمایم کجاست و الان باید کدام دکمه را فشار بدهم که حالم برگردد سر جایش، سیم را از دوشاخه در میاورم و خودم را خاموش می کنم میگذارم روی پیشخوان. گاهی خودم را می برم پیاده روی. برای خودم پنیر و سنیچ انبه پرتقالی و ذرت مکزیکی می خرم. خودم را قل می دهم زیر پتو و بیست و چهار ساعت با خرده بیسکوییت و قورت دادن آب دهان زنده می مانم که وقت تلف کنم پای توییتر و اینستاگرام و تلگرام و یوتیوب و late night show های آمریکایی. گاهی کتاب می جوم. گاهی حمام های طولانی و داغ می روم و لباس های فیروزه ای مورد علاقه ام را می پوشم و توی یک ماگِ رنگیِ امن که رنگِ دیواره و درونش با هم فرق داشته باشد شیرکاکائوی غلیظ می خورم.

بعد یک شب می نشینم  سرچ می کنم مغزم، فکرم درد می کند، هر چقدر راه رفتم و پنیر و سنیچ انبه پرتقالی و شیرکاکائو در ماگ خوردم و وقت تلف کردم و توییتر و اینستاگرام زیر و رو کردم خوب نشد. آیا دارم می میرم؟ سرچ می کنم اصلا می خواهم بنویسم، کجای اینترنت می شود بدون هویت یادداشت نوشت، با کاغذش موشک درست کرد و موشک را پرتاب کرد یک جای دور؟ و اینترنت می پرسد منظورت وبلاگته؟»


میدونید، من هیچوقت رابطه احساسی خفنی م نداشتم. من بودم، اونم بود. همین. همدیگه رو میدیدیم و حرف میزدیم و اینا. تو خونه ما بغل کردن و بوسیدن و لمس کردن همدیگه به هر دلیلی شدیدا کم رخ میده. مادر جان بهار من قلقلکی بود و از اینکه بغلش کنی به کل بیزار.

من هیچوقت فکر نمی کردم اونقدری ما سه تا رو دوست داشته. منو از همه کمتر. من دختر دومی و بچه وسطی بودم و بعدم یه پسر ته تغاری بود و قبلم یه دختر خانوم و کدبانو که لااقل هیچوقت به اندازه من مریض نبود. 

من همیشه فکر می کردم تنهام، خیلی تنهام. تا اینکه یه روز مادر جان بهار دیگه نبود.

اول با کارای خونه که به شکل عجیبی خود به خود انجام نمی شدن مواجه شدیم. ظرفا اتوماتیک شسته نمیشد. غذا خودش نمیرفت رو گاز. لباسا خودشونو پهن نمی کردن رو بند. به اینا پیروز شدیم و یاد گرفتیم از پسشون بر بیایم.

بعد دیدیم در بزنگاه های مهم زندگی کسی نیست که بریم پیشش تند تند براش حرف بزنیم و بگیم استرس داریم. وقتی مریضیم کسی کاسه سوپ با گوشت قلقلیای ریزه ریزه نمیده دستمون. وقتی درسیو میفتیم کسی نمیاد با حرص دعوامون کنه که "به جهنم که افتادی! انقدر واسه سه واحد درس الکی تو سر خودت نزن!" کسی نمیگه قوز نکن، کسی نمیگه انقدر مایونز نخور، کسی نمیگه اتاقتو جمع کن عنکبوت برداشت زندگیتو. کسی نیست بیایم بگیم معدلم بالاخره الف شد و لبخند محوی بزنه که همزمان یعنی آفرین و تا الان چرا الف نمیشد پس. کسی نیست بگیم کار پیدا کردیم و براش با اولین حقوقمون انگشتر فیروزه بخریم.

کسی نیست بگیم تنهاییم و چشماشو گرد کنه بگه عجب.


رفتن (1)،

رفتن (2)،

رفتن (3)


تو این دو هفته سعی کردم با زندگیم خداحافظی کنم. با آقای برادر. با خونه. با کاغذ دیواری هایی که مادر جان بهار انتخاب کرده بود. با منظومه شمسیِ اتاقم. با کاموا فروشی های حسن آباد. با کتاب فروشی های انقلاب. با پارک های نواب و توحید و ولیعصر. با فروشنده های مترو. با شیبِ لعنتیِ بهشتی. با دوستام. با عزیزام. با عزیزام.

خیلیاشون نشد. خیلی جاها وقت نکردم برم بعضیا تهران نبودن ببینمشون. بعضیا رو گذری و کوتاه دیدم. بعضی بغل ها رو دلم موند که نکردم. بعضی حرفا رو دلم موند که نزدم. وقت نبود چون. هیچوقت به اندازه کافی وقت نبود.

چمدون خریدیم. مهمونی خداحافظی گرفتیم. خلال بادوم و پودر نارگیل و آرد برنج و عصاره بابونه(!) اهدایی مادربزرگ رو چپوندیم تو چمدون به جای کتونیای ورزشی. چله تابستونی رفتیم سعی کردیم لباس گرم بخریم ( و اشتباه کردیم، آنلاین لباس نخرید! ). تا یک ساعت قبل از حرکت به سوی فرودگاه در حال وزن کردن چمدونا بودیم و بند و بساط های اهداییِ دوست و آشنا رو یواشکی میذاشتیم کنار تا جا برای وسایل خودم جا بشه. سوار شدم. کنار پنجره. هواپیما پرید و من یادم افتاد برای بار آخر نرفتم بهشت زهرا که

سنگ مامان و همسایه هاش رو بشورم.


پرواز ترانزیتم از قطر می پرید. هواپیماییِ قطر شما رو از تهران که به مقصد نزدیک تره میبره قطر، بعد از قطر می بردتون کانادا در حالی که سر راه از تهران رد میشه باز! از هواپیما که اومدم بیرون شالم رو انداختم رو شونه م. دومین بار بود که این کار رو می کردم، بار اول وقتی بود که از پروازِ انگشت نگاریِ ترکیه پیاده شدم و قبلش خانمِ بغل دستی داشت بهم نق می زد که این جوونا تا می رسن اولین کار میشن. فکر می کردم همه دارن نگام می کنن. فکر می کردم عجیبم. فکر می کردم همه می دونن بار دومیه که شالم رو از سرم در میارم و خیلی معلومه که بلد نیستم بدون شالم باید چی کار کنم با سرم* . یه کم که گذشت کلاه سوییشرتم رو کشیدم رو سرم. سردم بود. با اینکه فرودگاه سرد نبود.

هشت ساعت فرودگاه قطر بودم. دو ساعت خوابیدم. با چشم نیمه باز، در حالی که دستم دور بند کوله م قفل بود. 

پرواز دوم نکته خاصی نداشت، به جز از کار افتادنِ ناگهانیِ گوشیم. آدرس خونه دختر عمه ی دختر عمه م که قرار بود پیشش بمونم، تلفنش، تلفن هر کسی که اینجا میشناختم، تلفن هر کسی که تو کانادا میشناختم، لیست چیزایی که همراهم بود، لیست کارایی که وقتی رسیدم فرودگاه باید بکنم، همه ش تو گوشی بود. وحشت زده هارد ریست کردمش. جفت دوربیناش که تازه راه افتاده بودن از کار افتاد باز، چون نباید خاموش میشد. کوله م رو از قفسه بار بالای سرم پرتاب کردم پایین و در حالی که از شدت استرس اشک می ریختم یه دفترچه پیدا کردم، هر چی دم دستم بود هول هولکی نوشتم توش و گوشی رو هم تا وقتی رسیدیم دیگه دست نزدم. 


چمدونای سنگینم رو به فلاکت تا پایانه تاکسی ها بردم و ماشین گرفتم. تاکسی فرودگاه از روی آدرسی که توی دفترچه نوشته بودم، منو جلوی در یه ساختمون بلند پیاده کرد و سه تا چمدونم رو گذاشت تو پیاده رو. 50 دلاری که بهش دادم گذاشت جیبش، با اینکه کرایه 40 دلار بود. بلد نبودم به انگلیسی بهش بگم بقیه پولم رو بده. خیره نگاهش کردم که 100 هزار تومن پولم رو گذاشت جیبش و رفت. مدتها طول کشید از عذابِ تبدیل کردن خریدهام به ریال رها بشم. بعدها تصمیم گرفتم قبل از تبدیل خریدهام به ریال، حقوقم رو به ریال تبدیل کنم و اینطوری کمتر زجر بکشم. علی ای حال، ساختمون بلند قرار بود خونه ی دختر عمه ی دختر عمه م باشه. هیچ ایده ای نداشتم هست یا نه. ساختمونا پلاک متحد الشکل ندارن و پلاکِ این یکی معلوم نبود. تابلوی اسمِ خیابون هم که عین کیمیا کمیابه. اگه ساختمون رو اشتباهی اومده بودم، با سه تا چمدون 23 کیلویی چطور خودمو می رسوندم به جای درست؟ بدون سیمکارت چطور زنگ می زدم به د.ع.د.ع م؟ تو مملکت فرانسه زبون چطور به یکی بگم گم شدم؟ این چه غلطی بود من کردم؟ با همه این فکرا 9 طبقه رو رفتم بالا. یکی از همسایه ها منو دید و در رو برام باز نگه داشت. گفتم مغسی»، تنها کلمه ای که به فرانسه بلد بودم، و یه چیزی گفت که در جوابش فقط لبخند زدم. چمدونام رو گذاشتم ته راهرو که اگه ساختمون اشتباهی بود، کسی که در رو برام باز می کنه با دیدنِ کسی که این همه بار دستشه وحشت نکنه، و فکر کنه یه روزِ معمولیه که یه نفر زنگِ در خونه ش رو اشتباهی زده. 

زنگ در خونه اشتباهی نبود. سگشون حضور غریبه رو پشت در حس کرد و شروع کرد به پارس کردن. و صدایی به فارسی دعواش کرد. اولین جمله فارسی که بعد از 30 ساعت میشنیدم: مگه بهت نگفتم برای آدمای پشت در پارس نکن؟!». تو دو هفته ی بعدش، همه چی فارسی بود، مگه اینکه دیگه چی پیش میومد که با یه کانادایی کار داشته باشی. همه جا پر ایرانی بود، بانک، دانشگاه، فروشگاه، خیابون، کافی بود سعی نکنی لهجه ت رو مخفی کنی تا اون خانم فروشنده ای که حدس می زدی هموطنه آلت و شیفت بگیره رو فارسی، و دیگه یه مکالمه عادی داشته باشی تو یه سوپرمارکت تو صادقیه که میخوای بدونی سن ایچ پرتقالی دارن یا نه.! مینا در رو برام باز کرد و سگ غول پیکرش خودش رو رسوند لای در. سلام و معذرت و خوش آمد و هشدار در مورد احتمال پریدنِ سگه، و . من یه دقه برم چمدونامو که خیلی سنگین بودن از ته راهرو بیارم»! 


نزدیک دو ماه پیش مینا موندم. با سگش، یه ژرمن شپرد بیست کیلویی هیکلی، طوری رفیق شدم که وقتی مینا تنهامون میذاشت سگش میومد سرش رو میذاشت رو پای من می خوابید، و الانم وقتی میرم خونه شون با تمام هیکلش می پره بغلم. برای ثبت نامم، گرفتن کارت اتوبوسم، گرفتن شماره شناسایی کاناداییم، خریدن سیمکارت، پیدا کردن کلاس دانشگام، پیدا کردن دفتر استادم، یاد گرفتن مسیرا و خیابونا، یاد گرفتن قوانین روزمره رفت و امد، مینا یه هفته وقت گذاشت و هرروز باهام همه جا اومد. وقتی خونه پیدا کردم، مینا بهم تشک و پرده و کتری داد که ببرم و نگران خریدنش نباشم. بعضی تیکه عبارت های فرانسه که خیلی کاربرد داشت یادم داد. منو به یکی از دوستاش سپرد که تو شهر منو بگردونه، و دوستش جاهایی که میتونستم با قیمت خوب خریدای خونه رو بکنم، جاهایی که میتونستم بگردم، و جاهایی که میتونستم دنبال کفش و لباس بگردم بهم یاد داد. برام میل پرده و میخ و چکش آورد و کمکم کرد وسایلی که از آیکیا خریده بودم سر هم کنم.

و اینطوری بود که من نمردم.


پایان.

* یه بار بابام منو برده بود آموزش رانندگی، بهم گفت از تو آینه چی میبینی؟ گفتم یه پراید داره پشت سرم میادچی کارش کنم؟ گفت با بازوکا بزنش :| یعنی چی چی کارش کنم؟! مگه تو قراره همه چی رو یه کاری بکنی؟! :))


آدمیزاد خیلی وقت ها مثل ستاره دریایی است. یک تکه از خودت را از دست می دهی، از زندگی، از رابطه، از هویتت؛ یک تکه عین همان، شبیه همان، با همان کارایی جایش سبز می شود. یک مدت طول می کشد، ولی بالاخره درست می شود. بالاخره همه چیز برمیگردد سر جایش و رندگی به روال سابق ادامه پیدا می کند.

خیلی وقت ها هم مثل ستاره دریایی نیست. مثل اسب دریایی است. یا عروس دریایی. یا سفره دریایی ماهی. وقتی یک تکه از خودت را جا میگذاری، آن یک تکه می میرد. جایش زخم می شود. درد میگیرد. چرک می کند. پوست می بندد. برجسته و تیره رنگ باقی می ماند. و هرگز چیزی جایش سبز نمی شود. شاید بمیری و استخوان هایت تا ابد توی حفره اسرار بماند. شاید هم زنده بمانی و مجبور شوی با جای خالی آن یک تکه سر کنی. اما قطع یقین دیگر هیچ چیز مثل قبلش نمی شود.



تاریک شده بود. باد می اومد. بادِ شدید. میخورد تو  گردنِ م، سینوس هام، و لب های نیمه جویده م و می سوزوندشون. صبح اونقدر دیرم شده بود که یادم رفت دستکش و شالگردن بردارم و هوا هم اونقدر سرد به نظر نمی رسید به هر حال. اما حالا اونقدر سردم بود که داشتم خودم رو نفرین می کردم چرا یه ایستگاه زودتر از مترو پیاده شدم، و خونه به اندازه فاصله اینجا تا تهران دور به نظر می رسید.

این وسط باید یه درس رو هم حذف می کردم تاقبل از مهلت آخر حذف و اضافه بتونم یه درس دیگه بگیرم، و به هزار زحمت با دست هایی که از سرما بی حس شده بودن سعی می کردم وارد سایت دانشگاه بشم. گوشی اثر انگشتم رو نمی خوند و دربرابر کلیک کردن رو همه چی مقاومت می کرد. همونطور که داشتم بهش ناسزا میگفتم و سعی می کردم وارد سیستم گلستانِ سایت بشم (!) نگاهم افتاد به گزینه بالاییِ منویی که دربرابرم مقاومت می کرد.

وضعیت اپلای».

این یکی گزینه ی منو از کار افتاده بود. چون وضعیت اپلای دیگه مشخص شده بود. پذیرفته شده». نگاه کردم به دور و برم. به خودم. به برف که دو وجب رو زمین نشسته بود. به خانمی که از روبرو می اومد و بچه ش رو روی سورتمه دنبال خودش می کشید. به کلید خونه م که یه جاکلیدی نوی سه بعدی پرینت شده توش چشمک می زد. به کارت ویزیتِ مسئولِ جلوه های ویژه WALKING DEAD تو جیبم.

و فکر کردم، پارسال این موقع، منتظر بودم که امسال این موقع، همینجا باشم که الان هستم. همونجایی ام که میخواستم. من یه هدف گذاشته بودم برا خودم، و حالا تونسته بودم، بهش رسیده بودم، بر بلندای اِوِرِستِ موفقیتم ایستاده بودم، و داشتم نق می زدم که سردمه.


یکی از پارادوکس های زندگی در یک کشور دیگه، که من بهش دقت کردم، اینه که وقت بیشتری رو صرف خانواده می کنی. وقتی تو خونه خودتون بودی از تو اتاقت میرفتی تو آشپزخونه یه سیب برمیداشتی بخوری، سر راه از تو هال رد می شدی، ملت میدیدنت، ملتو میدیدی، یه yo! به هم میگفتین و این میشد مکالمه اون بعد از ظهر. صرف حضور مشترک زیر سقف مشترک کنش واکنش اجتماعی محسوب میشد. حالا داری کد* میزنی یهو از منزل تماس میگیرن، عمه هات اومدن خونه تون و خانواده میخوان ویدئوچت برقرار کنن با هممم حرف بزنی. انگار خواسته ناخواسته همیشه وسط یه مهمونی بزرگی که معلوم نیست کی مرکز توجه مهموناش قرار بگیری، اما باید آمادگی خودتو حفظ کنی.



* اتاقمو از دو تا دختر ایرانی اجاره کردم که یکیشون آی تی خونده یکیشون گرافیک؛ روز اول که اومدم خونه رو ببینم، گرافیسته فقط حضور داشت. ازم پرسید مهمون که نمیاری؟ گفتم نه، ولی شاید تو امتحانا همگروهیام بیان خونه مون کد بزنیم و تا دیروقت بمونن. این بنده خدا شنیده کُک» بزنیم، تماس گرفته با آی تیه که ببین این دختره گفت میخواد کُک بزنه، منظورش مواده؟» و آی تیه از این یکی خوشحال تر، گفته نه، اینجاییا به کوکاکولا میگن کُک!» بعد اون یکی قانع نشده، نتیجتا اینا دو ماه در سکوت خبری منتظر بودن موعد امتحانا بشه ببینن من چی میزنم!!


رفتن (1)

رفتن (2)

---


چند تا از دوستام از پاییز سال قبلش شروع کرده بودن برای آیلتس بخونن. کلاسشون به حد نصاب نرسید و من رو هم راضی کردن که بیا. به قصد آیلتس دادن نرفتم کلاس، چون که امتحانش دو سال بیشتر اعتبار نداره و مطلقا هیچ مزیتی برای کار پیدا کردنِ انسان به وجود نمیاره. اوایل بهار کلاسمون تموم شده بود و هیچکدوم بچه ها ثبت نام نکرده بودن. تا آخرشم تنها کسی که رفت ایلتس رو داد خودم بودم :)) ثبت نام کردم، کتابام رو ریختم وسط و شروع کردم به دوره کردن تکنیک ها و تست زدن.

 آخر تیر دفاع پروژه های کارشناسیمون بود و بعدش یه پیشنهاد کاری بهم شد که حقوق خوبی داشت. تو مصاحبه برای موقعیت های شغلی ازتون می پرسن برنامه زندگیتون برای ده سال آینده چیه، انگار خودشون میدونن برنامه شرکتشون برای ده سال آینده چیه! بهشون نگفتم که قصد اپلای دارم، فقط گفتم شاید یه سال بیشتر نمونم. رفتم سر کار، نیمه وقت کار می کردم و ماهی یک و پونصد می گرفتم که عالی بود. ماهی یک و صد، یک و دویست رو میذاشتم رو پس اندازم برای هزینه های اپلای و با بقیه ش زندگی می کردم (الان خودمم باورم نمیشه یه موقعی میشد این کار رو کرد!) از حقوق مامان هم یه چیزی بهم می رسید و اونم میذاشتم روش. 


آیلتسم رو آخر مهر دادم و نتیجه ش اولای آبان اومد. 7.5 شدم، با همون نتیجه شروع کردم به استادا ایمیل زدن. نمیتونستم از جیب خودم خرج کنم برای تحصیلم، و برای اینکه تو دانشگاه های کانادا قبول شی و کمک هزینه تحصیلی بگیری، پیدا کردن استادی که به رزومه ت علاقه داره شرط مهم و اصلیه. چندین تا سنگ بزرگ جلوم بود. معدلم 16.6 بود که خوب نیست. رقابتی نیست یعنی. تو مقیاس 4 که دانشگاه های کانادا می فهمنش، نمره های زیر 16 و بالای 16 خیلی فرقشونه و کارنامه من پر از 15.9 بود!! مقاله نداشتم. زمینه پایان نامه م اونچنان حوزه محدودی بود که اگه میخواستم پایان نامه م رو به عنوان تجربه ریسرچ نشون جایی بدم، از هر دانشگاه دو تا استاد بیشتر گیرم نمی اومد. استادی کارشناسیم باید برای هر دانشگاهی که اپلای می کردم توصیه نامه میفرستادن، و من اونقدر دانشجوی متوسطی بودم که خیلیاشون حتی اسمم رو نمیدونستن و به اسم دوست پگاه منو میشناختن! 

به همه اینا اضافه کنین که وسط آبان دیره برای اینکه شروع کنی استاد پیدا کنی، و اپلای کردن برای هر دانشگاه چیزی حدود 100 دلار هزینه داشت که برای من هزینه کردنش بدون اینکه استادی بهم گفته باشه رزومه م براش جالبه و شانس قبولی دارم ریسک خیلی بزرگی بود. استادای زیادی جواب مثبت بهم ندادن، راستش کلا سه تا استاد گفتن اپلای کن و شانس گرفته شدنت بالاست، و فقط دو تا مصاحبه داشتم که یکیش همین قبولیِ الانمه و اون یکی که مصاحبه نکرد بعد از اپلای کلا منو پیچوند. شیش تا دانشگاه اپلای کردم که حدس میزدم شانس قبولی دارم توشون. به زور از استادای اندکی که تو درساشون نمره خوبی گرفته بودم توصیه نامه گرفتم. متن خیلیاشونو خودم نوشتم چون خود استاد حوصله/دانش زبان انگلیسی ش رو نداشت که خودش بنویسه. و منتظر موندم.

تا آخر بهمن.


آخر دی رییسمون گذاشت رفت و داکیومنت های شرکت رو با خودش برد. آخر بهمن من تعدیل نیرو شدم. دیگه نمیتونستم دنبال کار بگردم، چون اگه قبولیم میومد (و هنوز خوشبین بودم که بیاد) تا شهریور بیشتر ایران نبودم و جایی شیش ماهه با آدم قرارداد نمی بندن. نشستم تو خونه. ایمیل زدم باز. به هر کسی که تو اون شیش تا دانشگاه به نظر میومد کارش بهم ربط داره. خبر میرسید ویزای کانادای ایرانی ها داره طولانی میشه. هستن کسایی که سه چهار ماهه منتظرن و میانگین زمان انتظار از شیش هفته رسیده به ده دوازده هفته. اولای فروردین، وقتی دیگه ول کرده بودم همه چیز رو و دنبال یه کار دیگه بودم که دیگه اینجا بمونم، یه استاد بهم پیام داد که رزومه م رو دیده و علاقه مند شده، اگه استاد ندارم بهش بگم که منو بگیره!! منو، با اون رزومه درب و داغون و امیدی که ناامید شده!! تو تعطیلات عید، مصاحبه آخرم رو دادم و پیشنهاد کمک هزینه تحصیلی نصفه نیمه گرفتم. هزینه زندگیم پای خودم میشد و سال اول همه ش بدو بدو بود. از آقای برادر بیست تومن قرض کردم و حساب کردم که میشه. بعدا کار می کنم بهش پس میدم. هفته بعدش به استاد بله رو دادم و هفته بعد ترش، آخر فروردین، قبولیم اومد.

و بازار ارز منفجر شد.

 CAQ (وقتی تو استانِ Quebec قبولی میگیری بهشون اعلام می کنی بهت مجوز تحصیل بدن، که اینه، و لازمش داری برای گرفتن ویزا) گرفتنم چهل روز طول کشید. بعدنا وقتی رفتم دنبال گرفتن گواهی تمکین مالی از بانک، به حساب ارز دولتی هزینه زندگیم رو داشتم، یه چیزی هم اضافه روش. به حساب ارز بازار، به اندازه چهارماه زندگیم پول داشتم. فرایند تسویه حساب و گرفتن مدارکم از بهشتی تا ابد کش اومد. همین ماه پیش بالاخره دانشنامه و ریزنمراتم به دستم رسیدن!! گواهی عدم سوءپیشینه م آخرش هم شماره شناسنامه 0 برام رد کرد و من همون رو با همون غلط ترجمه کردم. وقتی بالاخره همه مدارکم جمع شد و آپلودشون کردم و وقت گرفتم و برای انگشت نگاری رفتم سفارت کانادا تو استانبول، خرداد شده بود.  و میانگین ویزای ایرانی ها روی 21 هفته مونده بود. من؟ با حساب زمانی که طول می کشه تا پاسپورت رو بفرستی ترکیه، ویزا بخوره توش، و برگرده، 10-12 هفته وقت داشتم. تا یک سپتامبر. با یکی از فامیلامون که اینجاست صحبت کردم و بلیت خریدم برای دیر ترین زمانی که میشد دنبال خونه گشت و ثبت نام کرد و همه چیز، 21 آگوست. آخر مرداد.بازی انتظار شروع شد. هیچ کاری نمی تونستم بکنم. نه دنبال کار بگردم، نه برنامه ای بریزم برای اون سال، هیچی. دست رو دست گذاشته بودم و منتظر بودم یه ایمیل برام بیاد : Your request was approved .


هفته سوم مرداد شروع کردم به ایمیل زدن به استادم که قبولیم رو بندازه برای ترم زمستون. گفت کمک هزینه تحصیلیم رو حذف می کنه، چون برنامه ای که منو براش قبول کرده سپتامبر به سپتامبر دانشجو میگیره. التماس کردم بذارن دیرتر بیام. توضیح دادم که ویزام نمیاد. تا 17 سپتامبر بهم مهلت دادن و گفتن 29 آگوست بهمون خبر بده که میخوای قبولیت رو نگه داریم یا میندازی عقب و فاندت رو هم حذف می کنیم. تا خودِ خودِ خود 29 آگوست منتظر موندم و خبری از ویزا نشد. نمیتونستم با پول خودم برم. حتی اون موقع که دلار 4200 بود هم نمیشد. بلیت رو تا 15 ام انداختم عقب. بلیتی که 4 تومن خریده بودم شده بود 8 تومن. ما به تفاوتش رفت تو پاچه م، و اگه تا اون موقع هم ویزام نمیومد یه پول اضافه هم جریمه داشت. گفتم نگهش دارین، یا تا 17 ام می رسیدم، یا کلا قبولی رو از دست می دادم و سال دیگه اپلای می کردم. 29 آگوست شانس عقب انداختن قبولیم رو از خودم گرفتم.

و فرداش ویزام اومد.

وقتی ایمیلش رو گرفتم شب بود. ولو شده بودم رو تختم و داشتم یه چیزی می خوندم. متن جوابشون رو سه بار خوندم تا مطمئن شم درسته. رفتم تو اتاق آقای برادر. با دهن باز. گوشی تو دستم بود. نگام کرد. گفت چیه؟ هیچی نگفتم. فقط خیره مونده بودم بهش. چند بار پرسید، نتونستم جوابش رو بدم. خودش گوشی رو دید و فهمید. جیغ زد. جیغ زدم. گریه کردیم. به هر کس که خبر داشت اپلای کردم زنگ زدم خبر دادم. دو هفته وقت داشتیم چمدون بچینیم، زندگیم رو خلاصه کنیم و تو سه تا 23 کیلو بار بزنیم، با همه خداحافظی کنم، خاطره خوب بسازم، وصیت کنم وسایلم رو به کیا بدن، در اتاقم رو قفل کنم و کلیدش رو فقط به آقای برادر بدم، و تموم.



ادامه دارد.


اخطار یک: این یک طویله [پستی که طول آن احتمالا از حوصله شما بیشتر می باشد] است!

اخطار دو: احتمال دارد تا انتهای پست چندین بار مجبور شوید دست از خواندن بکشید و به لینک یک وبسایت یا وبلاگ دیگر مراجعه کنید.

اخطار سه: من هیچ برنامه ای برای چارچوب این پست ندارم و تضمینی برای اینکه نهایتا یک جمع بندی در اختیارتان قرار بگیرد وجود ندارد. خود این اخطار چهل و پنج دقیقه بعد از آغاز نگارش پست نوشته شده مثلا!




1- دوم دبیرستان بودم که بهم گفتن

سفارت ژاپن یه بورسیه برای تحصیل تو دانشگاه های ژاپنی ارائه میده که ایرانی ها میتونن براش اپلای کنن. درواقع، نسخه ای که به من این اطلاعات رو داد، گفته بود ایرانی ها هرسال پونزده تا سهمیه دارن تو این بورسیه، که درست نیست. ظاهرا در واقعیت اینطوریه که ممکنه یه سال پونزده تاش پر شه، یه سال اصلا هیچکس به حدنصاب مدنظر اونا نرسه و بورس نگیره.

من؟ یه

اوتاکوی دو آتیشه. یه نوجوونِ خام بی تجربه که تو اوقات فراغتش هیراگانا و کاتاکانا سرمشق می نویسه. که آرزوشه تو حوزه گیم دیزاین مهندس کامپیوتر شه. گفتم ایول، ژاپن هم که مهد تکنولوژی برای سرگرمی، این دست سرنوشته که علایق منو به هم پیوند زده! هدف گذاری آینده، گرفتن بورس مونبوکاگاشو و چشم انداز ده سال آینده مون داشتن یه اتاق نقلی بامبویی تو کیوتو و بعدش، دیدن دنیا! (کیوتو پایتخت دوم ژاپنه، و مقر نینتندو اونجا بود یه موقعی. کمتر شلوغه، و بیشتر جالبه.)

تب ژاپن سال اول دانشگاه بودم که از سرم افتاد. وقتی یکی از پسرای ورودیمون از پشت سرم رد شد و به مانیتورم که توش یه انیمه دخترونه آب نباتی در حال پخش شده بود نگاه کرد و گفت اینا چیه، دث نوت ببین»؟ خیر! بنده معاون انجمن دث نوت در انیم ورلد بودم یک موقعی، چندین چپتر از مانگای فارسیش هم ترجمه شخص خودم بوده و کل موقعیت یه بشین سر جات بینم بابا» ی اساسی بود. این اتفاق زمانی افتاد که من ریاضی یک رو شدم هشت.

و بورسیه ژاپنی نمره زیر 14 قبول نمی کرد.

اونقدر ناامید شدم که حتی درس خوندن رو هم گذاشتم کنار. بعدا و طی ترم های آتی چند تا دوازده سیزده دیگه هم کسب کردم و دیگه اگه اون یدونه هشتِ اولی رو میشد پوشوند، هیچ بهونه ای برای توجیه نمره های ترم های بعدیم وجود نداشت. بعد هم که شرایط زندگی. طور دیگه ای رقم خورد و من یه دانشجوی متوسط عادی باقی موندم که منتظره لیسانسشو قاب بگیره بزنه به دیوار و بره دنبال کار. بی هدف روزا رو شب می کردم و تنها چشم اندازِ آینده م این بود که مهندس کامپیوتر میشی، کار می کنی، دستت میره تو جیب خودت، بقیه ش هم زندگی پیش میره و هر چی قرار باشه اتفاق بیفته خودش برات پیش میاد. حوزه مورد علاقه م رو ول کردم، چون تو ایران هیچ سر و صدایی از اون حوزه بلند نمیشد و منم فکر نمی کردم امیدی به دنبال کردن گیم و انیمیت تو ایران وجود داشته باشه. تو هیچ حوزه دیگه ای هم سرک نکشیدم، چون که به نظرم خب که چی» میومدن همه شون و فرقی نداشت گورخر تمیز کنم یا اسب آبی بشورم، هیچ کدوم کار مورد علاقه م نبود.


2- اینستاگرامم رو ترم سوم دانشگاه از روی گوشیم پاک کرده بودم. نمیدونم چی پیش اومد که دو سال بعد، مجبور شدم دوباره لاگین کنم توی اکانتم. بیشتر صفحه هایی که دنبال می کردم هنوز فعال بودن. عکاس های طبیعت.

کوله گرد های جوون با جیبای خالی. دیدنی های جهان.

من هیچوقت لیست آرزوها نداشتم. همیشه یه سری هدف برا خودم تعیین می کردم تو ذهنم، بعد شرایط عوض میشد و من میذاشتمشون کنار و هیچ اتفاق بدی هم نمی افتاد و ذهنمم درک می کرد که خب شرایط الان جور دیگریه و همه چیزو از حافظه م پاک می کرد.

اینستاگرام درک نکرده بود. اینستاگرامِ احمق، هدفگذاری های سارای نوزده ساله رو پاک نکرده بود.

اینا مال بعد از اتفاقاییه که

مرداد 94 افتاد. یادم افتاد میخواستم دنیا رو ببینم. میخواستم پامو از جهان کوچیکم بذارم اونورتر. میخواستم بیشتر از اون چیزی که موقع دیدن اون عکسا اجازه داشتم، از دنیا تجربه کرده باشم. از چیزایی که عمر آدم قد میده بچشه، چشیده باشم. و سه سال گذشته رو ریخته بودم دور. فقط چون تلاش اولم برا روندن دوچرخه‌ی زندگی به سوی جاده آرزوها، رفته بود تو دیوار. و حالا مگه قرار بود چقدر عمر کنم که بقیه ش رو هم بریزم تو زباله ها؟

نشستم پیش خودم حساب کردم -و این حسابا، مال اوجِ اوجِ ثبات قیمت ها تو سالهای گذشته بود!- که اگه بدوم، خوب بدوم، حسابی بدوم و تو مسیر درست بدوم، چقد سال طول می کشه بتونم سه جا از ده جای مهمی که برا خودم نشونه گذاشتم رو ببینم. جواب؟ خب عزیزم گمون نکنم حالا حالا ها بتونی. حتی اگه پولش رو داشته باشی، ویزا رو چی کار می کنی؟ تنهایی که نمیتونی بری، خانواده ت هم که باهات نمیان، بشین خدا خدا کن یه شوهر پایه پیدا بشه برات؟

سوال مهم من از شما خوانندگان عزیز اینه که آیا ما در یک کارتونِ پرنسسیِ دیزنی زندگی می کنیم؟

خیر.

پس خودت بلند شو و به خودت یه ت اساسی بده. تو یه جهتِ جدید.


3- سر انتخابات 96 رفتم بیرون. هنوز امتحان زبانمو نداده بودم. هنوز حتی تصمیمم رو برای اینکه راه تجربه کردن دنیا از اپلای کردن میگذره قطعی نکرده بودم. اون موقع هنوز برنامه م برای آینده دویدن بود. دویدن و رسیدن. رفتم تو خیابونا. تراکت پخش کردم. با ملت حرف زدم. نشستم مناظره نگاه کردم. مناظره بزرگتر ها در مورد مناظره ها رو نگاه کردم. تو مناظره جوون تر ها در مورد مناظره ها شرکت کردم. 

ملت رد کرده ن دیگه. یعنی هدف بلند مدتشون دیگه این نیست که خب من قراره تو زندگیم به چی برسم» و مملکت قراره تو ده سال آینده به کجا برسه». یه سری هدفِ فرعی دارن، در راستای همونا تلاش می کنن کلا. من چند دسته رد داده شناسایی کردم به شرح زیر:

یه عده حاضرن گشنگی بکشن، سختی بکشن، مریض بشن، همون بشه که آقا گفته. بعد چون تعدادشون به اندازه کافی نیست و مملکت فقط اونا نیستن، و آقا معمولا از طرف همه ما اشتباه می فرمان، و خب کیسه خلیفه مالیات نداره میشه ازش بخشید، حاضرن بقیه هم گشنگی و سختی و مریضی رو بکشن که نهایتا همون بشه که آقا گفته. چون هدف اینست که به هر قیمتی، حکومتی که از پسِ انقلاب سال 57 سر کار اومد باقی بماند (بله، از قصد اینطوری نوشتم. ننوشتم انقلاب باقی بماند. چون شما میدونی برا چی انقلاب کردن؟ شما میدونی هدف چی بوده؟ شما میدونی انقلاب رو اصن می کنن تموم میشه میره و بعدش شرایط عوض میشه، جایی که انقلابش باقی بمونه نداریم؟ :)) ) و براشون مهم نیست که حکومت قبل از اینکه اسلامی بودنش مهم باشه، قبل از اینکه بابام رفته براش جنگیده ارث بابامه پس» باشه، باید بقای ملت و کشور رو در نظر بگیره. همین که اسلامی باشه بسشونه، براشون مهم نیست آبمون تموم میشه، جنگلامون تخریب میشه، سرمایه مون جای درستش خرج نمیشه، پنج شیش تا خاندان سلطنتی داریم همه مسئولیتا بین همونا می چرخه، هنوز روستا داریم امکاناتش به اندازه پنجاه سال قبله، گلریزون می کنن برا وظایف دولت و حکومت پول جمع می کنن، دلشون خوشحاله که آخی جهاد کردیم و از غیرولاییان آبی گرم نمیشه که، فقط خودمون کار می کنیم! هر کی هم اعتراض کنه از دید این دسته به غرب وصله و میخواد انقلابمون» رو سرنگون کنه. آخه حکومت اسلامیه دیگه، مگه مردم به جز اسلامی چی ممکنه بخوان از یه حکومت که اعتراض کنن؟ قطعا غربه. شک نکنید.

یه عده که خودشون وصلن به یه جناحی از حکومت، فقط دل نگرانن فلان مسئول که میاد سر کار، با اون مسئول که اینا بهش وصلن زاویه نداشته باشه، یهو نیاد مزیت های اختصاصی ای که ازش بهره می برن رو قطع کنه. هدف بلند مدتشون اینه که جناح مدنظرشون، یا اون قسمتی از جناح مدنظرشون که ازش مزیت نصیبشون میشه، قدرتشو حفظ کنه. کار کثیف الف رو اگر مسئولی که به ما نگاه چپ داشته انجام بده، لهش می کنیم، همون کار رو مسئول جناح خودمون انجام بده توجیه می کنیم. مثلا شهرداری برفا رو نروفته، میان میگن اتفاقا در کانادا و آلمان و روسیه هم شما باید دم در خونه خودت رو خودت بروبی! حالا همین نروفتن رو اگه شهرداری جناح مقابل مرتکب میشد، شهردار رو پرچم می کردن. بعد اینا معمولا تفکیک قوای سه گانه رو هم بلد نیستن. مثلا اگه نماینده جناح مخالف ما خلاف کرده و کسی نگرفتتش، تقصیر جناح نماینده هه س. تقصیر قوه قضاییه، پلیس، مبارزه با فساد، سازمان امر به معروف نهی از منکر(!)، هیچکی، هیچکیِ دیگه نیستا. هر جناحی خودش باید مثل گنگ های یاکوزا توی خودش مشکلاتو حل کنه. اگه نماینده اینوریا خبرنگار رو کتک بزنه اینوریا باید جریمه ش کنن، وزیر اونوریا خبرنگار رو کتک بزنه اونوریا. خود خبرنگار هم این وسط مهم نیست، پیش میاد به هر صورت. اصل کار اینه که چرا جناح شما حال مسئول مدنظر رو نگرفت؟ ما بودیم مال ما رو شرحه شرحه می کردین!

در نقطه مقابل یه عده هستن که نگران آینده شونن و میخوان بدونن سر زندگیشون چه بلایی میاد. منتها خطرناکه که اعتراض جدی ای بکنن. چون دسته اول و دوم که دغدغه شون به ملت مرتبط نیست و نگرانیشون اینه که تیم مورد حمایتشون کم بیاره، میریزن خودشون و جان و مال و ناموسشون رو سفره می کنن که ساکت شین ببینیم ما چه خاکی به سرمون میریزیم!». و خب چون نگرانی هاشون، درخواست هاشون، و راه حل احتمالیشون با هم فرق داره، هیچ درکی از این ندارن که چند تان، چقدر خواسته شون و نگرانیشون وزن داره، چقدر مهمه، چقدر احتمال داره صدا کنه و این صدا شنیده بشه و زور دو دسته بالا نرسه که قیمه قرمه شون کنن. بنابراین، ته تهش میرن تو توییتر و اینستاگرام پست های جنجالی میذارن. یا فحش میدن آنچه مسبب بدبختیشون می پندارن. یا جوک می سازن. با فیلترینگ. با گرونی. با تحریم. با گشت ارشاد. با لایحه خشونت علیه ن. با سن ازدواج. با دلار. با جنگ. با شهیدا. با نماینده سراوان. با امام جمعه مشهد. یه موجی میاد و میره. همه یادشون میره، همه عادت می کنن، جوکا هم از مزه میفته. تا بلای بعد و موج نمک ریزی های جدید.


انگار کل مملکت یه سیستمه که درگیر

آنالایز پارالایز شده. و تهش هیچکس به خواسته ش نمی رسه. همه چی داره درجا میزنه.


من نمیخوام زندگیم درجا بزنه. من مجبور نبودم خودم رو گیر بندازم تو سیستمی که محکومه تا ابد درجا بزنه.



+تلخ یک: دوست عزیزی تو پست قبل پیام داد که اصل نظام و انقلاب خوبه، دور و بریاش بدن. کامنتای قبلیش، هر کدوم با پرچم یه کشور بود. :)

+تلخ دو: یک کاربر بسیجی سایبری - سایبری به گونه ای از کاربران گفته می شود که پست هاشون، نظر خودشون نیست، نظر سازمانشونه. - توییت فرموده بودن که "از وقتی کاربران بسیجی توی توییتر فعال شدن، ها سخت تر کار می کنه. وزیر جوان، مشکوکم! به من بگو چرا؟!" :)

+تلخ سه: افزایش سن ازدواج قانونی دختران به 13 و پسران به 16، نشد که تصویب بشه. کاربرای اینوری دارن جوک میگن که همسایه ما 27 سالش بود ازدواج کرد طلاق گرفت، سن ازدواج رو بیارین رو 28 من قول میدم هیچکس دیگه طلاق نگیره. کاربرای اونوری دارن جوک میسازن که ا بچه دوست دارن، نمیذارن تصویب شه! بچه ها هیچ، بچه ها نگاه. :)


چرا رفتم؟ چی شد که رفتم؟ چه توضیحی دارم که بدم؟

نوشتم و پاک کردم، نوشتم و پاک کردم، دست آخر تصمیم گرفتم

این پست توکا نیستانی رو از وبلاگ خاک خورده ش تمام و کمال بازنشر بدم. تا بعد براتون تعریف کنم چطور شد که رفتم.


مثال اول- فرض کنید اتاق‌های خانه‌ی پدری را- خانه‌ای که در آن بدنیا آمده و بزرگ شده‌اید و دوستش دارید- بین برادرها تقسیم کرده‌اند و سهم شما پستویی سرد و نمور است که نه پنجره‌ای دارد و نه راهی به هوای تازه و برادرها اجازه نمی‌دهند گاه‌گاهی برای هواخوری به حیاط خانه بروید و با فراغ خاطر پاهای‌تان را زیر نور آفتاب دراز کنید تا دل‌تان به همان خوش باشد. حالا تصور کنید به میانسالی رسیده‌اید و برادرها همه بزرگ و عقل‌رس شده‌اند اما هنوز حاضر به تقسیم روشنایی روز با شما نیستند. ممکن است بالاخره از نشستن در تاریکی و سرما خسته شوید و با خودتان بگویید مبادا همین الان بمیرم و داغ تماشای آسمان بر دلم بماند! آن‌وقت اتاق کوچکتری در زیرزمین خانه‌ی همسایه، آن‌هم در مجاورت یک توالت بد بو را به پستوی خانه‌ی خودتان ترجیح بدهید چون اتاق جدید پنجره‌ی کوچکی زیر سقف دارد که اگر پرده را کنار بزنید و دراز بکشید می‌شود لااقل گوشه‌ای از آسمان آبی را از پشت آن دید و این شعر فروغ را زیر لب زمزمه کرد که:

آه سهم من این است، سهم من این است. سهم من آسمانی است که آویختن پرده‌ای آن را از من می‌گیرد.

حالا تصور کنید که فامیل شما را بخاطر انتخاب‌تان و ارجحیتی که به داشتن اندکی نور و دیدن تکه‌ای از آسمان داده‌اید سرزنش کنند و شما مجبور باشید هر روز توضیح بدهید که کم کم داشتید نا امید می‌شدید و این جابجایی با تمام عیب‌هایی که دارد آخرین فرصت‌تان برای تجربه‌ی ذره‌ای نور و احساس گرما بود.

مثال دوم- فرض کنید مادرتان زن خشنی است - مسلماً مادر شما و مادر من مهربانترین موجودات عالم هستند و این فقط یک فرض است- که هر روز کتک‌تان می‌زند، با قاشق داغ‌تان می‌کند، گرسنه نگاه‌تان می‌دارد، اجازه‌ی درس خواندن به شما نمی‌دهد، به فکر رخت و لباس‌تان نیست، به فکر آینده‌تان نیست، زیر چشم‌هاتان همیشه کبود است و دنده‌هاتان را از فرط گرسنگی می‌شود یک به یک شمرد آن‌وقت یک نامادری پیدا می‌کنید که به هردلیلی زخم‌هاتان را مرهم می‌گذارد، به شما غذا می‌دهد، برای‌تان کیف و کفش و لباس می‌خرد و به مدرسه می‌بردتان، از شما پرستاری می‌کند و شب‌ها قبل از خواب برای‌تان کتاب می‌خواند.

آیا طبیعی نیست که نامادری‌تان را بیشتر از مادر واقعی‌تان دوست بدارید؟ حتی اگر فامیل هر روز سرزنش کنند و بگویند که عشق دومی واقعی نیست و چون مصلحت می‌بیند محبت می‌کند و تظاهر است و.

هرچه هست بچه‌ی بیچاره احساس امنیت می‌کند.



تصور کنید آدم تنهایی هستید که هیچ دوستی ندارد.  از خواهرها و برادرهایش محرم اسراری ندارد. رابطه خاصی هم با پدر مادرش ندارد.

تصور کنید یک روز معلمتان بهتان میگوید آدم باید آنچه را برای خودش می پسندد برای دیگران هم بپسندد. و اگر اینطوری باشد، دنیا جای بهتری برای زندگی و آن آدم آدمِ بهتری برای دوست داشتن می شود. و آدم زمانی می تواند چیزی را بخواهد که آن چیز را برای دیگران هم بخواهد، باید بدهی تا بگیری.

تصور کنید آن روز تصمیم گرفته باشید خودتان را اینطور بسازید. که وقتی بزرگ شدم، آنچه را دوست دارم برای دیگران هم بپسندم». و چون آدم تنهایی هستید که هیچ دوستی ندارد، و چون روح تشنه ی طفلکی ای دارید که دلش میخواهد دوستش بدارند، تصمیمتان به این ترجمه می شود که دوست باشم، رفیق باشم، همراه باشم، چون .کاش یکی یک روز آن طرف خط همین تصمیم را بگیرد برای من».

تصور کنید کلی سال، کلی سرمایه روح و روانتان را گذاشته باشید روی اینکه بشوید این. دوست. رفیق. همراه. و برگردند بهتان بگویند نه تنها لیاقت ندارید دوست و رفیق و همراه داشته باشید، بلکه خودتان هم طی این کلی سال، دوست و رفیق و همراه نبوده اید. ته تهش سیمکارت اعتباری ای بودید که پول می گرفته تا آنتن بدهد. یا پاوربانکی بوده اید که کلی برق مصرف می کرده تا شارژ کند. یا اصلا چرا مثال، آدم خودخواه پلیدی بوده اید که خیرش به هیچکس نرسیده هیچ، هزار جور ضرر رسانده است.

 

پی نوشت: الان که دارم این مطلب را می نویسم، شنبه شب است. از یک طرف خوشحالم که پس فردا میروم دانشگاه و آدم می بینم و چارنفر که مرا نمیشناسند غریبه طور نگاهم می کنند و چون مرا نمیشناسند فکر نمی کنند مزخرفم؛ و از یک طرف دیگر خودم را حبس کرده ام کنج اتاقم، دوباره سارای شازنده ساله ای شدم که حس می کند یک هیولای کاکتوسیِ تیغ تیغی است و اصلا و ابدا نباید با آدم ها وارد هیچ گونه تعامل اجتماعی شود.

 

بعدا نوشت: با هم گوش کنین. ده دقیقه پیش این یارو رو پیدا کردم. همین یدونه رو هم دارم ازش. 

بلدم نیستم پلییر اضافه کنم به پست.


یک بنده خدایی در توییتر نوشته بود، وقتی پدرم مرد، چیزی که بیشتر از همه ناراحتم می کرد این نبود که در زمان حال ندارمش. بلکه این بود که وجودش حتی از آینده هم حذف شده. و حقیقتا ترسناک ترین قسمتِ از دست دادنِ آدما به خاطر مرگ، این نیست که دیگه باید به جای پنج تا بشقاب لوبیاپلو چهارتا بشقاب بیاری سر میز؛ بلکه پذیرفتن این حقیقت دردناکه که از الان تا پایان عمر کیهان، صاحب بشقاب پنجم به سر میز برنمیگرده. پذیرفتنِ این قطعیته که از الان به بعد، زندگی همین طوره، و هیچ نیرویی در کهکشان نیست که بخواد شرایط رو به آنچه قبلا بود برگردونه.

وقتی چیزی برای همیشه تایم لاینِ * زندگی شما رو ترک می کنه، احمقانه ترین کار ممکن از بین بردن چیزیه که پشت سرش به جا میذاره. ماشین زمان هنوز یه شوخی علمی تخیلیه، اما عطرها، صداها، رنگ ها و مزه ها، حواس پنجگانه آدمی این قابلیت رو دارن که پرتتون کنن به گذشته و تو هر زمانی فرود بیارنتون. بوی کتلت، صدای مانی رهنما، ویترین نقره فروشی ها و سنگ های قلمبه عجیب غریبی که رنگ هاشون زاغِ درونِ آدمی رو می نوازه، و قرمه سبزی ای که دستور پختش یه جا تو گذشته گم شده و صاحبش دیگه بینمون نیست که بهمون یادش بده. آدم می تونه با هر کدوم اینا یه خاطره روشن از روزای خوبش به یاد بیاره، از آدمی که رفته و بوی کتلتش، صدای آهنگ مورد علاقه ش، مغازه های دوست داشتنیش و دستپخت معرکه ش به جا مونده.


من خوشبخت بودم که تو خونه ای می زیستم که نقشه ش، رنگ قاب پنجره ش، طرح هالوژن های سقفش، کاشیای آشپزخونه ش، کاغذدیواری های تک تک دیوارهاش، قرنیزِ کف زمینش، گچ بریِ سقفش رو مادر جان بهارم انتخاب کرده بود. من از گل های صورتی کاغذ دیواری به خونه رویاهای مادر جان بهار می رسیدم، از طرح عجیب غریبِ دیوار های حموم به خلاقیت به خرج دادن شیطنت آمیزش با کاشی ها، از ماهگونیِ جیغِ در و دیوار و کف آشپزخونه به خنده هاش واسه انتخاب ترکیب رنگی که خیلی خیلی خیلی غلط در اومده بود. من بعد مرداد 94 همه عکس های مادر جان بهارم رو جمع کردم که جلوی چشمم نباشن، که عادت نکنم به دیدن صورتش وقتی میدونم دیگه قرار نیست بهم بخنده، بهم اخم کنه، زیر لبی آواز بخونه و چشماش با دیدن سنگای برق برقی پشت ویترین بدل فروشی برق برق بزنه. اما دلم گرم بود که هرروز وقتی برمیگردم خونه، دری رو باز می کنم که مادر جان بهار دوستش داشته. رو سنگ هایی پا میذارم که مادر جان بهار سفارش داده. موقع آشپزی، اپنِ ماهگونیِ آشپزخونه ای رو با چاقو خط میندازم که یه نفر با عشق و علاقه بی خبر از اینکه همه ی محوطه ش شکل یه جیگرِ گاوِ مکعب شکل به نظر خواهد رسید انتخابش کرده. هالوژنی بالای سرم روشنه که وقتی نور توش می خوره، همونطور که سنگای برق برقی پشت ویترین برق میزنن نورای رنگی رنگی ازش پخش میشه، و تنها راه دیدن نورا اینه که مستقیم به هالوژن نگاه کنی و چشمت رو کور کنی، و میدونم من و مادر جان بهار تنها کسایی بودیم که چشممون رو کور می کردیم تا نورای رنگی رنگیِ هالوژن رو ببینیم.


خیلی حرف میزنم؟ خیلی حاشیه رفتم؟ مخلص کلام، خونه مادر جان بهارم رو دارن میدن بره. چون خواهرم فکر می کنه خاطره داشتن چیز بدیه. فکر می کنه وقتی یه چیزی از تو زندگیت گذاشت و رفت، باید پشت سرش رد پاهاش رو آب جارو کنی، تی بکشی، دو تا فیس اسپری خوشبو کننده هم بزنی تو هوایی که توش نفس کشیده. باید نذاشت رنگا و صداها و بوها و مزه ها برت گردونن به اون موقع که یکی تو اون خونه بود که همیشه میخواست بدونه آشپزخونه ای که کابینتا و دیوارا و اپنش ماهگونیه، چه شکلی از آب در میاد.

و من دیگه نیستم که دست مریم خانم رو بگیرم ببرم تو بالکن، قسم بدم که این گلدونا، اینا که تو میای قیچی می کنی که دیگه جون ندارن، دیگه سبز نمیشن» تنها چیزیه که برا من تو دنیا مونده، که یکی تو این خونه بوده که دیگه هیچوقت نمیاد، که من سوییچ ماشین زمانم رو نمیندازم تو جوب که آب روان با خودش ببردش.


پی نوشت:

مرتبط 1،

مرتبط 2

*تایم لاین معادل فارسی داره؟


این کامنت از پست قبلی و مکالمه ای که بعدش صورت گرفت فکری به سرم انداخت (درواقع یاداوری کرد!) که به نظرم ارزشش رو داره که پستش کنم.



اول : دامن گلدار میگه گاهی شرایط و محیط باعث میشه حس کنیم اشتباه از خودمونه. این، یکی از چیزایی بود که اوایل که اومده بودم اینجا میخواستم یه پست مفصل براش برم. (حتی تو کانالم یه نیمچه پست براش رفتم که یادم بمونه، و نموند، و دارم پیر میشم، آه کجایی ای

جولیوسیوس!) وقتی اومدم اینجا، یهو ارتباطم با -تقریبا- همه آدم هایی که روزانه باهاشون رابطه داشتم قطع شد. یه خرده ش به خاطر سرشلوغی بود، یه خرده ش به خاطر اختلاف زمان، و یه خرده ش به خاطر اینکه خودم نمیخواستم باهاشون ارتباط داشته باشم. اون دو سه ماه اول، زندگی خیلی خوش میگذشت از این نظر؛ مثل یه بوم سفید بودم که هیچکس هیچ پیشینه ای ازش نداره و میتونم هر شکلی خودمو به آدما بشناسونم. آدمایی که از بچگی منو میشناختن و تصوراتشون در موردم تثبیت شده بود و دیگه تو تصویر ذهنیشون از من هیچ فرقی نداشت که چی کار می کنم دور و برم نبودن. کسی نبود که وقتی ارائه م رو جلوی هشت تا پزشک از بیمارستان بزرگ شهر دید بگه اه تو که هنوزم تند تند حرف میزنی!»، کسایی بودن که میگفتن دمت گرم، ارائه رو تو زمان تموم کردی، چقدر جالبه که زبون دومت رو انقدر تند حرف میزنی!».  کسی نبود که وقتی اشتباه می کنم بگه خاک بر سرت که هنوز نمیتونی این یه کارو درست انجام بدی»، ولی کسایی بودن که فرضشون این نباشه که تو همیشه گند میزنی، و بگن چه سوتی وحشتناکی دادی:))))».


تا قبل از اینکه آدمای دور و برم رو عوض کنم، فکر می کردم به اندازه کافی برای زنده موندن کارامد نیستم. الان ولی میدونم همه آدمای زنده نواقصی دارن و منم یکی از اونا. اثر این طرز نگاه کردن به زندگی یکی دو ماهه از بین رفته، ولی هنوز یه ته مزه هایی ازش مونده. و ترم اولی که اینجا بودم، از این نظر آروم ترین چهار ماهِ زندگیم بود.



دوم: من آرشیو دوران دبیرستانم رو هم اینجا دارم (منت خدای را عزّ و جل، نه تمامش رو، از اواخر دوران حماقت به این طرف!) و یکیتون هست که داره آرشیو رو از اول تا آخر شخم میزنه و بخش هاییش رو کپی می کنه (#نه_به_شخم_زدن_آرشیو_دبیرستان_بلاگران_آبرومند) در نتیجه مدتیه که منم دارم آرشیوم را از اول تا آخر شخم میزنم با اون یه نفر (#me_too). و اگه از روی همین آرشیو ها به زندگی من نگاه کنیم، کل زندگی من ناله از تنهایی و بی رفیقی و آه چقدر من متفاوتم و چقدر درونگرایم و چقدر اطرافیانم با من فرق دارند و غم این خفته ی چند خواب در چشم ترم می شکند بوده تا حوالی دانشگاه، بعد اون وسط یه برهه طلایی سه چهار ساله داریم با پگاه و فراری و موژان و چویل و اکیپ دانشگاه، و الان که اومدم اینجا و پگاه و فراری و موژان و چویل و اکیپ دانشگاه هر کدوم یه ورِ کره زمینن باز فغان تنهایی و بی رفیقی و من چرا انقدر درونگرایم و من چرا دوست پیدا نمی کنم و باز این چه شورش است که در خلق عالم است. (نگارنده بزرگ شده و از لحن حماسیِ دوران دبیرستان که تاثیر پذیرفته از نادر ابراهیمی بوده فاصله گرفته است).


نکته ای که این چهار نفر که اسم بردم با هم مشترک دارن، اینه که آدمای آرومی ان. من به وضوح به خاطر میارم که با یکایک این افراد دعوا کرده م و یکایکشون تن به دعوا ندادن. برای اینکه به عمق فاجعه پی ببرین براتون تعریف می کنم چی شد که فراری رو دیدم. برخورد اولم با فراری این بود که تو یه دوئل تو چت گروپِ جادوگران داشتم در مقام یک جادوگر سیاه سرشناس به طرفش ورد مرگ پرتاب می کردم (ورد رو پرتاب می کنن؟) و کاراکتر فراری که یه دختر شونزده ساله مدرسه ای بود با جاخالی، فاکینگ جاخالی، زنده می موند! بعد من بلند شدم رفتم به فراری پیام خصوصی دادم که مرده رو ببرن که نمی تونی کاراکتر شونزده ساله مدرسه ای رو درست کنترل کنی و اگه رولینگ همه کاراکتراش رو مثل تو می نوشت سنگ رو سنگ بند نمیشد و اگه خیلی توهم خفن بودن داری برو دامبلدور رو بردار. :| و فراری درحالی که مثل همه ی شما تک تک ساختار های مولکولیِ صورتش به شکل علامت تعجب در اومده بودن جواب داد که باشه باب، خون خودتو کثیف نکن حالا. کمتر جاخالی میدم.


میخوام بگم، برهه هایی از زندگی من بوده که رفقای نزدیک داشتم و خوش گذشته بهمون، ولی اون آدما خودشون خوب بودن، من همون مزخرفی که وقتی شونزده سالم بود بودم، مونده م. و این قسمت ماجرا اذیته. خیلی اذیته. به نظرم آدم باید خودش یه متوسطی از خوب رو باشه، فارغ از اینکه اطرافیانش چطور آدمایی هستن و چطور می بیننش. برای اینکه اون متوسط از خوب رو باشه، نباید به اطرافیان فوق العاده نیاز داشته باشه. من ممکنه در آینده هم به آدمای اینطوری آروم و خوش قلب برخورد کنم و اونا اون متوسطِ خوبی رو توی من ببینن و بازم دوران خوبی رو با هم داشته باشیم، و من همون مزخرفی باشم که وقتی شونزده سالم بود، بودم.


همین دیگه.


.اگر اینطور می بود، آن وقت لازم نبود تمام عمرت با او بجنگی تا عاقبت بهش بفهمانی تو مال خودتی نه مال او یا هیچ کس دیگر و همه ی حقی که درباره ات داشته، فقط همین بوده که اسمی رویت بگذارد که وقت به دنیا آمدنت، عشقش می کشیده رویت بگذارد. همین. و حالا که از این حقش استفاده کرده و اسمی رویت گذاشته که عشقش می کشیده، دیگر باید دست از سرت بردارد و تو را به حال خودت بگذارد.
راستش، اگر می شد ترتیبی داد که کسی بتواند اسم خودش را خودش بگذارد روی خودش، یا می شد توی همان هفته ی اول نظرش را بپرسند که دلش می خواهد چی صدایش کنند، آن وقت از دید من باباها همین حق را هم نداشتند و باید میگذاشتند خود آدم هر اسمی را که عشقش می کشد روی خودش بگذارد. یعنی من که اینطور فکر می کنم و اگر ممکن بود، دوست داشتم خودم بگردم و اسمی روی خودم بگذارم که پسند خودم باشد.

چون سرنوشت آدم به طور مرموزی، به سرنوشت آدم معروفی که اول بار آن اسم مال تو بوده مربوط است و باباها اصلا حواسشان به این مطلب نیست و به این خاطر، ممکن است اسم پسرشان یا دخترشان را چیزی بگذارند که سرنوشت شان آخر غم انگیزی داشته باشد.


کافه پیانو، فرهاد جعفری


پی نوشت: سالها پیش، فراری تو یه شبکه اجتماعی خصوصی عضوم کرد که چهل و خرده ای عضو بیشتر نداشت که من چهل و خرده ای منهای یه نفرشون رو نمیشناختم. دوستای جالبی از توشون پیدا کردم، و یکیشون که میدونست اسم وبلاگیم جولیکه

این رو بهم داد. با هم گوش بدیم و اگه کسی می فهمه چی میگه به منم بگه لطفا!


من همیشه به تصمیم هایی که در زندگی میگیرم به چشم تردید نگاه کرده ام. یک دلیل مهمش این است که معتقدم آدم سالمی نیستم. پر از کمبود و کاستی ام. و نظر من را بخواهید، اینکه از آدم ناسالمی توقع داشته باشید تصمیم های سالمی بگیرد که تاثیر گرفته از کمبود ها و کاستی هایش نیست، مثل این است که از قوطی رب گوجه ی توی یخچال به عنوان لیوان آب استفاده کنید و تعجب کنید که چرا آب شیر مزه رب گوجه گرفته.


اکنون که به قول سعدی

به درخت گل رسیدم و دو سه ماه هم در حالتِ دامن از کف برفته» وبلاگ رو رها کرده بودم به امان خدا، اجازه میخوام که کمی در مورد این درختِ گل (خارجه، بلاد کفر، کَنِدَع) براتون صحبت کنم و دامنی پر کنم هدیه اصحاب را». 


آیا من اولین ایرانی ای ام که آمریکای شمالی رو فتح کرد؟ آیا تنها ایرانی ساکن کِبِک هستم؟ آیا یگانه دانشجوی ارشد اینجام که استادش هزینه تحصیلش رو میده؟ آیا شرایط خاص و خفن و تکرار نشدنی ای دارم؟

خیر.

چیزهایی که در ادامه خواهم گفت، تجربیات شخصی منه. تجربه افراد دیگه ای که با شرایط مشابه اینجا اومدن یا اینجا زندگی می کنن ممکنه (قطعا) متفاوت باشه. اینها چیزاییه که به نظر من اومده، چون برای من مهم بوده و نگاهم دنبالشون چرخیده. تجربه آدم های دیگه از زندگی تو مونترآل یا زندگی دانشجویی در خارج میتونه متفاوت باشه و این به این معنی نیست که تجربه من یا اونها غلطه. بنابراین به عهده خود خواننده س که در نظر بگیره تفاوت ها می تونن ناشی از چی باشن و چه برداشتی از تجربیات متفاوتِ ملت داشته باشه.


با این مقدمه میریم که بپردازیم به دو باور عمومی در مورد بلاد کفر!


1- ایرانی ها پشت همو خالی می کنن. از ایرانی ها دوری کن! همه ایرانی ها. ما ایرانی ها همه مون.

ایرانی ها مثل هر ملیت دیگه ای، از آدم های خوب و بد تشکیل شده ن. آدم هایی که از ایران خارج شدن و تصمیم گرفتن جای دیگه ای زندگی کنن تنها توی یه چیز مشترکن: آینده شون رو توی ایران نمی دیدن. این میتونه به خاطر فشار مذهب و سنت ها باشه، میتونه دلایل ی داشته باشه، میتونه به خاطر تحریم ها و محرومیت هایی باشه که ساکن ایران بودن بهشون تحمیل می کنه، میتونه به خاطر ثبات اقتصادی باشه یا هر چی. بنابراین نمیشه همه رو به یه چوب روند و گفت همه ن، همه تحصیل کرده ن، همه شاهنشاهی و ضد جمهوری اسلامی ان، همه لامذهبن، یا چی. 


مونترآل پر از ایرانیه. و دانشگاه های مونترآل هم پر از ایرانیه. احتمال خیلی زیادی وجود داره که اولین ایرانی ای نباشین که آدم هایی که باهاشون معاشرت می کنین، دیدن. و شکایت خاصی از ملیت ما وجود نداره. ما از بقیه بهتر یا بدتر نیستیم. ما همه قله های موفقیت رو فتح نکردیم. ما تنها آدمایی نیستیم که سیگارشون رو پرت می کنن گوشه خیابون. ما تحصیل کرده ترین و پولدار ترین مهاجر ها نیستیم. ما بی فرهنگ ترین خارجی ها نیستیم. ما هم یه ملیت مثل بقیه هستیم. بله، سالها قوانین احمقانه ای رو به ما اجبار کردن که دلیلش رو نمی دونستیم، نمیخواستیم رعایت کنیم و نکردیم و این رومون مونده که میشه قوانین رو دور زد. بله، به ما یاد ندادن حریم خصوصی ملت تا کجاست و اساسا حریم خصوصی در کشور ما خیلی محدود تر از کشورهای اروپایی و آمریکاییه. اما این باعث نمیشه ایرانی ها تنها کسایی باشن که از صف بیرون میزنن، یا مردهای ایرانی تنها کسایی باشن که وقتی کنار یه خانم میشینن پاهاشون رو صد و هشتاد درجه باز می کنن. از اون طرف بهش نگاه کنید، ما اینجا مهاجریم، و نگران تصویر ملت از ملیتمون هستیم. ما میخوایم که پذیرفته شیم. ما از همه قوانین آگاه نیستیم و نمیدونیم تا کجا پامون رو روی خط قرمز های قانونی یا عرفی یه کشور جدید نذاشتیم.


ایرانی هایی اینجا بودن که به من کمک کردن. زیر بال و پرم رو گرفتن. راهنماییم کردن. باهام دوست شدن. و هیچ نفعی از قدم مثبتی که در این راه برداشتن، نبردن. آدم هایی بودن که برام تولد گرفتن، آدم هایی بودن که راهنماییم کردن از کجا خرید کنم و کی چی رو بخرم، آدم هایی بودن که برای کمک بهم پیش قدم شدن. آره، آدم های آب زیر کاه عجیب هم پیدا میشه، ولی از این آدم های آب زیر کاه عجیب همه جا پیدا میشه. تو همه ملیت ها و همه جنسیت ها. گفتم جنسیت؟


2- مرد های ایرانی هیز ترین مرد های دنیان و پدرت رو در میارن!

نه وما. چیز مهمی که میخوام در نظر بگیرین تفاوت فرهنگیه. در فرهنگ اینا، نگاه خیره به آدم ها، نظر دادن در مورد ظاهرشون، زل زدن به لباس بدن نماشون، چه شما زن باشین چه مرد، چه طرف مقابل زن باشه چه مرد، چیز پذیرفته شده ای نیست. درواقع رویکردشون به آدم های اطراف رو با یه به من چه» میشه خلاصه کرد. در مقابل، ما تو کشور خودمون هیچ عرف خاصی در مورد بد بودنِ زل زدن به آدم ها نداریم. اگه مثلا نیکی کریمی رو تو خیابون ببینیم زل نمیزنیم، میگیم زشته. ولی اگه کسی با موهای صورتی جیغ و چهره ای که به اندازه امیرتتلو خالکوبی شده تو خیابون ببینیم، به خودمون حق میدیم بهش زل بزنیم. چون همه زل میزنن. چون عجیبه خب. نکته بعدی اینه که تو یه کشور مهاجر پذیر، مشاهده های عجیب خیلی کم رخ میدن. سیاهپوست؟ دورگه؟ چینی؟ هندی؟ پانک؟ شیطان پرست؟ هندو؟ مسلمان؟ دوجنسه؟ همجنسگرا؟ موقرمز؟ کک مکی؟ معلول؟ پوشیه؟ تاپ و مینی ژوپ؟ بوسه؟ بغل؟ فرنچ کیس؟ همه چی روزمره مشاهده میشه. دیگه دیدن اینکه یه نفر با گرمکن آدیداس و شلوار جین زاپ دار یه عمامه نارنجی سرش گذاشته براتون اهمیت خبری نداره، چون یارو همکلاسیتونه و یه پروژه برنامه نویسی باهاش دارین!


تنها مشکل عمده ای که من اینجا با هموطنان دارم تعریف حریم فیزیکیه. در ایران، ما حریم فیزیکی خیلی محدود تری داریم تا اینجا، که یک دایره به شعاع یک دست باز دور آدم ها حریمشون محسوب میشه. اینا طبق مشاهدات من (و گفته های بعضیاشون) توی صف خیلی گشاد گشاد وایمیستن، وقتی باهاتون حرف میزنن با فاصله ازتون قرار میگیرن، وقتی کنارتون میشینن برای دست و پاتون فضا در نظر میگیرن. ما اینطور بزرگ نشدیم. ما تو تاکسی دو نفری جلو می شستیم یه موقعی :دی ما تو صورت آدم ها ایستادن رو وما تقبیح نمی کنیم، موقع حرف زدن میزنیم رو دست و پای همدیگه، همدیگه رو راحت لمس می کنیم و از سلام تا خداحافظیمون لمس توش داره و اینا همه ش چیز عادی ایه تو فرهنگ ما. من به عنوان کسی که الان مذهبی نیست و قبلا بوده، هنوز تماس داشتن با جنس مذکر برام عادی نیست و این قبیل تماس ها رو هم تو ایران فقط با دخترها داشته م، اونم بسیار محدود شده، چون از لمس شدن کلا بدم میاد :دی. بنابراین الان و اینجا، مقدار خیلی زیادی در مواجهه با آقایون هموطن معذبم، چون به نظرم میرسه به نظرشون تنها چیزی که ممکنه باعث شه کسی نخواد لمس بشه اینه که طرف (یا محیط) مذهبی باشه. بنابراین وقتی کنار همکلاسی های ایرانیم میشینم احتمال زیادی وجود داره که پاشون رو انقدر دراز کنن که بهم بخوره، یهو بیان تو بغل من که از اون طرف صندلی من چیزی رو بردارن، وقتی ایستادیم و حرف میزنیم یهو بغلم کنن، من رو یهو بکشونن طرف خودشون که چیزی رو نشون بدن، و من خوشم نمیاد از این کار. اما میدونم قصدشون کرم ریختن و تخلیه نیازهای جنسی نیست، صرفا نمی دونن که آدم ها بدون اینکه مذهبشون براشون خط قرمزی کشیده باشه، ممکنه نخوان لمس بشن.



اینا قرار نبود اینقدر طولانی بشن و چیزای دیگه ای هم بود که میخواستم بهشون بپردازم. اما به نظرم بهتره که نرم بالای منبر و فعلا همینجا توقف کنم تا اگه دوست داشتین بعدا بازم از این پست ها بذارم. اگر دوست دارین، بگین دیگه چیا هست که در مورد زندگی در خارج میشه بهشون پرداخت. و اگه دوست ندارین هم بگین که ادامه ندم. هوم؟


ماشین رو تو جا پارکش تنظیم می کنم. تو هر سه تا آینه موقعیت رو می سنجم و بعد از اینکه مطمئن شدم صاف و 90 درجه پارک کرده م، خاموش می کنم و نفسم رو با صدا میدم بیرون. همیشه وقتی روی کاری تمرکز میکنم یادم میره نفس بکشم و فقط وقتی یادم میاد که یا کارم تموم شده باشه، یا همه ی اکسیژنِ موجود توی خونم. جفت پا می پرم بیرون و شلنگ تخته میرم سمت زیرپله ی دنج و نازنینم. مثل هرروز و همیشه به این فکر میکنم که شاید خوب باشه یه کم متین و خانم رفتار کنم بالاخره؛ شاید همسایه ای کسی ببینتم. و مثل هرروز و همیشه پشت بندش فکر می کنم متین و خانم بمونه برای صنم خانوم اینا، و همه شونم با هم برن به جهنم، والا! 

در رو پشت سرم می بندم، تکیه میدم بهش و ولو میشم روی زمین. آخ ننه» ی بلندی میگم و همونجا پهن میشم. تیکه تیکه لباسام رو می کنم و میندازم دور و برم. دلم دوغ میخواد. بربری داغ. قرمه سبزی. آخ که قرمه سبزی. مثل هرروز و همیشه به خودم قول میدم آخر هفته قرمه سبزی داشته باشیم، برم شرایط نونوایی زدن رو بخونم و یه آدم پایه پیدا کنم سرمایه بذاریم با هم. ته دلم میدونم وعده سرخرمن میدم به خودم. ته دلم میدونم با همین وعده های سرخرمن تا حالا نمرده م.

خودم رو قل میدم تا آشپزخونه. این کار برخلاف اونچه تو فیلمای حیات وحش میبینیم، اصلا کیف نمیده. به دو دلیل. الف، ما پاندا نیستیم و چوب زیر پامون سفت تر از چمن زیر کمر پانداست. ب، نقش اساسیِ شیب و جاذبه! دو زانو میشینم پای یخچال و پاکت سنیچ انبه رو از طبقه پایین برمیدارم. از توی فر اجاق گاز هم نون سوخاری. چرا که نیاکان ما به ما آموختند گفتار و پندار و کردار نیک داشته باشیم، یک کیسه پلاستیک پر از پلاستیک زیر سینک نگه داریم، و از فر اجاق گاز به عنوان کابینت جایزه استفاده کنیم. روی تک کاناپه ی دونفره ی آبیم ولو میشم و تغذیه م رو سق میزنم. به خودم زحمت نمیدم لیوان بردارم، چون صنم خانوم اینا و متین و خانوم همه شون با هم میرن جهنم و من از روی کاناپه م بهشون می خندم. آره. 

خرچ خرچ نون سوخاری میخورم و تلگرام و توییتر و واتسپ و وبلاگ و همه جهان اینترنت رو شخم میزنم. نوتیف گوشی چشمک میزنه. اس ام اس داده رسیدی؟ خبر بده». جواب میدم بله، رسیدم عزیزم، امروز هم راه خونه رو گم نکردم!». شکلک زبون درازِ چشمک زن میفرسته، که نه مفهومِ شوخیت رو گرفتم هار» به آدم منتقل می کنه نه برررررر یخ کنی» و نه حتی متاسفم برات، من نگرانت بودم، چقدر نفهمی!». کاش آدم ها یاد میگرفتن بیشتر از کی بورد گوشی شون استفاده کنن. دلم میخواد یه مدت گوشیم رو بندازم دور و مردم رو وادار کنم با کاغذ و قلم و کبوتر باهام ارتباط برقرار کنن و عمیقا امیدوارم انگیزه شون برای ارسال ایموجی، پس از تلاش برای کشیدنِ زبون درازِ چشمک زن با قلم و کاغذ، به طرز چشمگیری کاهش پیدا کنه. اما اینا رو بهش نمیگم. چون نمیدونم بعدش میگه شوخیت رو گرفتم هار»، یا متاسفم برات، من نگرانت بودم، چقدر نفهمی!». به جاش منم همون شکلک رو میفرستم. که در زمان قدیم معنیش میشد هرچی گفتی خودتی». می پرسه امشب به خانواده خبر میدی؟» ساعت رو چک می کنم و جواب میدم آره، باید صبر کنی بیدار شن ولی، کله سحره هنوز». میگه میدونم:)» و بعد تا خودِ صب منتظرم می مونه.


بازی وبلاگیِ تصور من از آینده»، بار عامِ سرباز رامین! دعوت میشه از خورشید، دامن گلدار، و مَندس ارسنجانی!

پی نوشت: بنده قبلا یه بار سال اول یا دوم دبیرستان این بازی رو انجام دادم. اون موقع باید خودمون و پنج نفر رو تو پنج سال آینده تصور می کردیم. و پیش بینی من در مورد سه نفر از شش نفری که نوشتم درست در اومد. که مقادیری ترسناکه.



بری اون بالا. تو ننوی وسطی. یه نفس عمیق بکشی. دستاتو باز کنی. آروم به جلو خم شی، اونقدر که ته دره رو ببینی. مکث کنی. تردید کنی. به همه احتمالات فکر کنی. شک کنی که یعنی می ارزه؟ اگه اون طور که فکر می کردم نشه چی؟ یه بار تو عمرت تصمیم بگیری قاطعانه تصمیمتو اجرایی کنی و دلهره رو بذاری کنار.

و پرواز کنی.


من برای تغییر دادن چیزهایی که خوشایندم نیستند تلاش نمی کنم.

من صرفا می گذارم می روم.

یعنی اساسا به عنوان یک اصل پذیرفته ام که هیچ چیز قرار نیست تغییر کند. جهان مثل دنیای سوپرماریو است. اگر نمیتوانی از روی این شومینه رد شوی هیچ راهی نیست که کجش کنی، خرابش کنی، دورش بزنی یا قلاب بگیری تا بالا بروی. چون هیچ کدی برایش ننوشته اند که بشود در محیط بازی تغییری ایجاد کرد. بپر روی لاکپشتی ابری چیزی، از آن طرف رد شو. یا اصلا کاستِ ماریو را در بیاور مایکل جکسون در غرب وحشی را فوت کن بکوب توی سِگای قراضه ات.


پاک سرزمین شاد باد! / کشورِ حَسین شاد باد!

تو نشانِ عزمِ عالی شان، ارضِ پاکستان!

مرکزِ یقین شاد باد!


پاک سرزمین کا نظام /  قوتِ اخوتِ عوام

قوم، مُلک، سلطنت، پاینده تابنده باد!

شاد باد منزلِ مراد!


پرچمِ ستاره و هلال / رهبرِ ترقی و کمال

ترجمانِ ماضی، شانِ حال، جانِ استقبال!

سایه ی خدای ذوالجلال!


متن بالا سرود ملی پاکستانه. بعد از استقلال پاکستان از هند سروده شده. سال 1954 برای بار اول به صورت گسترده و از رادیو پخشش کردن.

صدف، همکلاسی پاکستانیم، هر کدوممون رو که کشف کرد فارسی حرف میزنیم، گفت سرود ملیشون به فارسیه و یه دور برامون اینو خوند. بعد با هیجان توضیح داد که ما دیگه نمی فهمیم متنش چه معنی ای میده. فقط حفظش می کنیم با آهنگش می خونیم». 

حالا هی برین فینگیلیش به هم اس ام اس بدین و به جای باشه» بگین اوکی».


امسال، فقط براتون یه آرزو دارم.

دل آروم باشین.


**


کتاب بخونید: مردی به نام اووه| مادربزرگ سلام می رساند و میگوید متاسف است | کتاب بعدی اون قبلیه که معرفی کردم | مونالیزای منتشر | آدمکشِ کور

کتاب نخونید: سامسای عاشق | در راه

آهنگ گوش بدید: آهای خبردار (همایون شجریان) 

فیلم ببینین: The Greatest Showman | Ready Player One | The Hunger Games film series

کرم مرطوب کننده بخرین: کرم جوانه گندم دلبان

خوراکی بخورین: نون سوخاری ویتانا به جای بیسکوییت و شیرینی جات

اپلیکیشن نصب کنین:

Forest

رو گوشی بازی کنین:

Paper.io 2



پی نوشت:

رسم هر ساله ست.



دانشگاهمون از دو تا پردیس تشکیل شده. یه پردیسِ اداره کل امور مالیات مشنگی، و یه پردیس قلعه هاگوارتز.  پردیس اداره کل امور مالیات مشنگی دانشگاهِ سر جرج ویلیامز بوده و ساختمونای جدیدِ شیشه و ف، برج های سیزده طبقه، آسانسور های سخنگو و لابی های پسامدرن داره. قلعه هاگوارتز کالجِ لایولا بوده که اصلِ اصلش مدرسه مذهبی بوده یه موقعی (اسم لایولا رو هم از سن ایگناتیوسِ لایولا گرفتن که موسس جامعه العیسی شون بوده :-" از من سوال ریز نپرسین که اصلا از ساز و کار مذهبیِ این بزرگواران سر در نمیارم!!) و ساختمون های آن شرلی طور داره؛ نما سنگ، پنجره های قدی چوبی، شیشه رنگی، در های چوبیِ عظیم، سقف شیروونی، راه پله های چوبی با نرده های کنده کاری شده. این دو موسسه پنجاه شصت سال پیش ادغام شدن و دانشگاه کنکوردیا رو بنا نهادن.

اداره کل امور مالیات مشنگی، کلیسای اون بغل، داروخونه روبرویی و یه سری برج بی در و پیکر در انتها!


همونطور که وافقید بنده همون پلنگ صورتی ام که ابره فقط رو اون می بارید و قابل حدس زدنه که حتی در این شرایطِ رویایی هم، دانشکده من تو اداره کل امور مالیات مشنگی واقع شده. پردیس هاگوارتز چنان اون سر شهره که برای رسیدن بهش باید از دو خط مترو و یک خط اتوبوس استفاده کرد و یک ساعت در این سرما که کرگدن هم پاشو بیرون نمیذاره * در راه بود. با این وجود بنده موفق شدم دو روزِ کاری در ماه رو اختصاص بدم به این سفر درون شهری و در نتیجه ماهی دو روز از محیط قلعه هاگوارتز لذت ببرم بدون اینکه نگران باشم که باید برگردم اداره کل امور مشنگی و بمونم تو برف و بوران!


یک ساختمون از پردیس قلعه هاگوارتز در یکی از معدود روزهای آفتابی این ماه!


اداره کل امور مالیات مشنگی ساختموناش از طریق یه تونل زیر زمینی به هم وصلن. در نتیجه اگه بخوایم از کتابخونه بریم دانشکده مون، لازم نیست شال و کلاه کنیم بریم تو برف و سرما، بلکه میتونیم از زیر زمین رد شیم و تو گرمای معقولی خودمون رو برسونیم اون سر خیابون. ولی پردیس هاگوارتز اینطوری نیست و ساختمونای جدا جدا داره. از جمله این ساختمونا میشه به عبادتگاهِ لایولا اشاره کرد، که یه سالنیه این هوا، شبیه کلیساست با ارگ و محراب و صلیب و پنجره رنگی و نیمکت چوبی و همه چی، ولی خب بهش میگن عبادتگاه. احتمالا فرقش براشون فرق مسجد و حسینیه و تکیه و نمازخونه واسه ماست، که خب باز هم من سر در نمیارم :دی

نمای بیرونِ ساختمونِ عبادتگاه-عکس از پاییز


از هرکدوم ادیانی که کنکوردیا میدونه ازشون دانشجو داره، یه نمادی به دیوار هست. نماد دیوار روبرویی مال زرتشتیاست مثلا.

توی این سالن مراسم مذهبی مسیحی برگزار نمیشه، و دم در نوشته اگه میخواین با خودتون خلوت کنین وارد شین! و خوشبختانه اینجا ظاهرا هیچکس نمیخواد با خودش خلوت کنه، در نتیجه من به صورت اختصاصی از کل سالن استفاده می کنم جهت استراحت، نقاشی کشیدن، درس به کمر زدن و غیره :دی


نوشته ای که به انگلیسیِ سخت توضیح داده این عبادتگاه به افتخار ایگنوتیوس لایولا نامیده شده و به یاد چار فرانسیس اسمیت و مارگارت مک دالی ساخته شده و هدیه ایست از فرزندشون فرانسیس اسمیت که اسقف؟کشیش؟ آیت الله؟ ِ جامعه العیسی بوده و از لایولا فارغ التحصیل شده. سوالم اینه که اگه از لایولا فارغ التحصیل شدی پس اسم اینجا همون موقعشم لایولا بوده، اون قسمت اول متن چی میگه؟ :|


صندلییا، سقف، شیشه رنگیا، لژ خانواده در انتهای تصویر، و کادربندی ضعیف جولیک رو شاهد هستین!


با توجه به اینکه یه موقعی حوزه علمیه طور بوده، همه جای پردیس قلعه هاگوارتز نماد های مذهبی دیده میشن. به طوری که بنده داشتم از ساختمون مرکزی رد می شدم برم اون سر قلعه که نهار بخورم، سرم تو گوشی بود و مشغول پیام دادن به این و اون، یه لحظه کله م رو آوردم بالا به این بزرگوار خوردم یهو:

درب قلعه رو هم که وسط کادر مستحضرید!


یا مثلا تو محوطه و لاوگاردن(!) دانشگاه:


یا بر فراز آسمون!


البته این عکسا مال پاییزه که هنوز برگی به تن درختا و جونی به نورِ آفتاب مونده بوده. الانه اگه برین اون سمتی، همه چی مرده و خشک شده و یخ زده و یخا گل شده و گلا لیز شده و خلاصه بساطی داریم همونطور که میبینین:


و این به نظر من طاقت فرسا ترین قسمتِ زمستونه. سرما قابل تحمله، اما نبودِ آفتاب و ابری بودنِ دائمیِ آسمون خیلی روی روحیه من تاثیر داشته. و این رو هم تا موقعی که همه ش هوا ابر بود نمیدونستم، الانه که روزای نیمه ابری و آفتابی بیشتری داریم متوجه میشم حضور خورشید چقدر حالم رو بهتر می کنه. همین الان که این پست رو می نویسم، تاب شلوارک پوشیدم دراز کشیدم زیر نور خورشید که از پنجره اتاقم می تابه، که هر چی بیشتر پوستم نور بخوره :)) اونم من که تو میتینگ نمایشگاه کتاب ملت دیدنم، تو هوای نیمه ابرِ اردیبهشت با عینک و کلاه و دستکش و ضدآفتاب نشسته بودم تو سایه، نور بهم میخورد جیغ می زدم!


*اصلا هم اینطور نیست. این همه منو ترسوندن که سرده و یخ می زنی و گوشِت کنده میشه و انگشتای پات قطع میشه و پوست لبت خشک میشه میفتهخیلی هم سرمای هوا قابل تحمله. بنده اینجا نه لباس گرم خریدم نه کاپشن نه شلوار دو لایه مخصوص اسکی. همونا که باهاشون تو بهشتی زنده می موندم رو می پوشیدم، یه آستین بلندِ چسبونِ نخی از زیر اضافه تر تنم می کردم. تمام. :| 


حقیقت این است که دیگر دلش را ندارم اینجا بنویسم.


من حرف های نگفتنی ام را میاوردم اینجا. غصه های توی دلم را. بغض های توی گلویم را. شادی های یواشکی ام را. نوشتن توی وبلاگ و خواندن کامنت هایش برای من، حکم برگشتن از سفر، ریختن یک لیوان چای دبش در یک ماگ سفید که تویش فیروزه ای باشد، ولو شدن روی کاناپه، دراوردنِ جوراب ها، خاراندنِ جای کش هایشان، دراز کردنِ پاها و سردادنِ یک آخیشِ بلندِ حسابی را داشت. به من توی زندگی خوش نمیگذرد، خودتان احتمالا فهمیده اید تا الان و هیچوقت هم خوش نگذشته، و من همه دلخوشی زندگیم این بوده که آخر روز میایم توی کمد دیواریِ وبلاگم قایم می شوم، زانوهایم را میگیرم توی بغلم، در را می بندم و دست هیچکسِ هیچکس بهم نمی رسد.


من یک خط قرمز کلفت و پررنگ کشیده بودم بین زندگی واقعی و زندگی مجازیم. دوست نداشتم کسی وبلاگم را بخواند و بهم اس ام اس بدهد که واکنشش چی بوده. دوست نداشتم کسی انقدر در جریان زندگی ام باشد که وقتی مبهم می نویسم بداند منظورم چیست و از کی یا چی نوشته ام، بعد برود برای خودش فکر و خیال کند. و این را هزارهزار بار به هر کدامتان که شماره ام را داشت، تلگرامم را داشت، کانالم را داشت یا هر راه تماس دیگری به دستش رسیده بود، گفته بودم. اینکه یک نفر را بیاوری خانه ات، بهش بگویی روی این کاناپه با کفش نایست  چون من شب ها رویش دراز می کشم، و آن یک نفر اولین کاری که وقتی ازتان حرصش گرفت می کند این باشد که با کفش برود روی کاناپه و بپر بپر کند، خیلی، خیلی، خیلی نامردی است. و من دیگر جایم تهِ کمد دیواریِ وبلاگم امن نیست و نمیتوانم روی کاناپه ام بخوابم.


شاید بعدها، دلم با وبلاگم صاف شد دوباره. شاید برگردم و بنویسم. شاید برنگردم و ننویسم. شاید بروم جای دیگری. شاید پناه ببرم به تلگرام و توییتر. نمی دانم چه کار میخواهم با زندگی ام بکنم و نمی دانید این مدت که ننوشتم چون نمیتوانم دلتنگی ها و غصه ها و فکر و خیال هایم را بسپارم به وبلاگی که یک نفر با کفش روی کاناپه اش پریده، و دوستش را هم آورده تا کاناپه کفشی و گلی را ببیند چقدر زندگی بهم سخت گذشته. حتی الان هم باید بنویسم و پاک کنم، بنویسم و پاک کنم که تنهایی ام شره نکند به نوشتنم.

بگذریم.

کامنت بستن را هیچوقت دوست نداشته ام به هر حال. بنابراین کامنت های همه پست هایی که کامنت داشتند، هنوز بازند. اما شاید دیر به دیر تر جوابتان را دادم.


شمایی که یک روز تصمیم گرفتید بروید برای رفیقتان تعریف کنید فلانی توی فلان پست منظورش کی بوده و توی بیسار پست دلتنگ چی شده؛ شمایی که فکر کردید کار جالبی است که به من اس ام اس بزنید و بگویید حق دارم در مورد چی بنویسم و در مورد چی نه، چون به نظرتان آن چی هایی که سری قبل نوشته بودم را حق نداشتم بنویسم؛ اگر از قصد آزارم دادید، کاش دلتان خنک شده باشد. کاش لااقل یک نفر این وسط خوش خوشانش باشد از این داستان.


بزرگترین دستاوردِ سال گذشته م این نبود که زبان خوندنم، معدل الف آوردنم، پول خرج نکردن و پس انداز کردنم به نتیجه رسید و تونستم اینجایی باشم که الان هستم. بلکه این بود که به اهمیت وجود تضاد تو زندگی پی بردم. تازه فهمیدم اینکه میگن اگه ما زشتا نباشیم شما خوشگلا به چشم نمیاین» یه شوخی بی مزه نیست (یه شوخیِ خیلی بی مزه س!) بلکه به یه حقیقتِ مهم در زندگی اشاره داره، که هر چیزی در کنارِ متضادشه که به چشم میاد.


اگه همخونه ای دارم که هزار جور قانون و مقررات برای رفت و آمدم وضع کرده، اما عارش میاد ماکروفری که توش غذا منفجر کرده رو تمیز کنه، من نباید اعتراض کنم، چون میشم یکی مثل اون»

اگه خواهرم هر کار خواسته علیرغم مخالفت دیگران کرده و هر کار بقیه خواستن بکنن مخالفت کرده و نذاشته، من نباید مخالفت کنم، چون میشم یکی مثل اون»


نه خیر. آدم باید خودِ طبیعیش باشه. اگه تو حق داری قانون بذاری، منم حق دارم. اگه چیزایی هست که تو رو ناراحت می کنه، چیزایی هم هست که منو ناراحت می کنه. و کسی نمیفهمه که تو اعتراض نمی کنی و قانونی نذاشتی و سرت تو کار خودت بوده و سعی کردی توقعات رو بیاری پایین چون فکر کردی اینطوری آدمِ بهتری هستی و با اون یارو فرق داری. تا وقتی نشون ندی که تو هم میتونستی قانونی بذاری، تو هم میتونستی اعتراض داشته باشی، تو هم میتونستی سرت رو بکنی تو زندگی دیگران، تو هم میتونستی رو اعصاب و نفرت انگیز باشی» اما انتخاب کردی که آدم متفاوتی باشی»، خوشگلیات به چشم نمیاد. بنابراین باید اعتراض کنی. باید اعلام کنی که ناراحتی. باید بگی که داری از چی میگذری و چی رو زیرسیبیلی رد می کنی که اینی شدی که الان هستی. 

ترس از اینکه یکی بشم مثل اون» نباید باعث بشه یکی بشی که خودت نیستی». و متاسفانه باید خودت بودن رو انتخاب» کنی، و انتخابت رو جار بزنی. وقتی فشارِ توقع داشتنت رو از روی آدم ها برمیداری، بهشون آرامش هدیه نمیدی، مجوز بیخیالیشونو امضا می کنی. به کم توقع ها جایزه نمیدن، از کم توقع ها تقدیر نمی کنن، ملاحضه ی آدمای سر-خود-ملاحضه-کن رو نمی کنن، مزاحمِ آدمایی که تلاش می کنن برای زندگی دیگران مزاحمت ایجاد نکنن میشن، در حق کسایی که سعی می کنن شریف زندگی کنن کثافت بازی در میارن و کسی فکر نمی کنه داره کار اشتباهی انجام میده، نه تا وقتی جار نزنی که منم میتونم جور دیگه ای باشم، اما نمیخوام». 


میدونین؟ من سالها پیش با پی پی جوراب بلند و تیمی و آنیکا قسم خوردم که هرگز بزرگ نشم تا بتونم دریایی بشم. اما شکست خوردم. اشتباه کردم. باید بزرگ می شدم و یاد میگرفتم مراقبِ خودم باشم. دریایی ای که نتونه مراقب خودش باشه یه دریاییِ مرده س.


کبک داره سعی می کنه طرحی رو تصویب کنه که پوشیدن هر نماد مذهبی رو برای افرادی که در یه سری مشاغل دولتی کار می کنن ممنوع کنه.  دولتی که الان روی کاره از زمان انتخابات اعلام کرده بود که هدفش اینه. ایده شون اینه که دین و ت باید از هم جدا باشه، دین و مدرسه باید از هم جدا باشه، و دین باید کلا از همه چی جدا باشه.

خیلی هم خوب. بسیار هم عالی.

آدم هایی که دین دارن هم باید کلا از همه چی جدا باشن اونوقت؟ آدم ها از نژاد های متفاوتی، با جنسیت های متفاوتی به دنیا میان، جور های متفاوتی بزرگ میشن، اعتقادای متفاوتی پیدا می کنن و مادامی که هرکس سرش تو کار خودشه به کجای عالم هستی برمیخوره که من به

تک شاخِ نامرئیِ صورتی معتقد باشم یا

هیولای اسپاگتی یا الله یا یهوه یا هرچی؟

 اگه استدلال اینه که معلمی که روسری داره، صلیب گردنشه،

عمامه سیک ها رو به سر داره یا موهاش رو مدل یهودیا بلند کرده فر داده داره دین رو وارد مدرسه می کنه»، چه تضمینی هست بعدا نیان بگن همجنسگراها و دگرجنس‌نماها هم وارد مدرسه نشن چون دارن همجنسگرایی و دگرجنس‌نمایی رو وارد مدرسه می کنن، پس فردای اون نگن کسایی که موهاشون رو مدل بیتل ها درست می کنن وارد مدرسه نشن چون واضحه که از مد روز نیم قرن عقبن و آدم های بد تیپی هستن، پس اون فرداش نگن مهاجرا وارد نشن چون صحبت کردن با لهجه رو عادی سازی می کنن، و نهایتا به قرن نوزدهم برمیگردیم که همه باید مثل ما نرمال باشن وگرنه که برن بمیرن». و ما چیه؟ مایی که در اکثریتیم. مایی که نرمال با ما تعریف میشه.


قسمت خنده دارش برای من اینه که چقدر

وجود تنوع نژاد و ظاهر و گرایش و عقیده به دید مثبت نگاه میشه از اون طرف. وقتی میخوای جایی فرم بفرستی برای استخدام، گاهی پیش میاد میبینی یه قسمت داره for diversity sake که می پرسه جنسیتت چیه، نژادت چیه، آیا اقلیتی چیزی هستی؟ و ایده ش اینه که برای اینکه محیط کارمون یک دست نباشه و تنوع رو حفظ کرده باشیم، اولویتمون اینه که یک دستی رو به هم بزنیم، تنوع داشته باشیم و معتقدیم پیشرفت می کنیم اینطوری. کنفرانس میذاریم که چرا افزایش تعداد دانشجوهای مهندسی زن، تعداد دانشجوهای خارجی غیرسفید پوست، تعداد دانشجوهای غیرمسیحی، تاثیر مثبت داشته.

بعد ولی آدما حق ندارن که نشون بدن که با هم فرق دارن. چون جدایی دین از همه چی. حتی از آدما.


اگه علم ژنتیک کمی بیشتر از اونچه تا الان پیشرفت کرده پیشرفت کرده بود، من حتی درشون میدیدم قانون بذارن که اگه شغل دولتی گرفتی باید بری رنگ پوستت رو هم عوض کنی شبیه ما بشی!


میگن حس شما بعد از مهاجرت سه فاز اصلی داره: ماه عسل (همه چی خوبه، همه چی هیجان انگیزه، همه جا خوش میگذره، وای برم تجربه کسب کنم)، افسردگی (دلم نون بربری میخواد، دلم برای قرمه سبزی مامانم تنگ شده، کاش الان تو کوچه خودمون بودم، مقنعه جونم کجایی موهامو زیرت قایم کنم)، و پذیرفتن (عادت می کنم، پاتوق پیدا می کنم، خونه م واقعا خونه میشه، حس تو مسافرت بودن رو از دست میدم).


ماه عسل من شیش ماه طول کشید. برای آینده م تصویرای رنگی رنگی می ساختم. وقتی میرفتم خرید، وقتی میرفتم گردش، وقتی میرفتم سر کار، آینده مو تصور می کردم که دست حضرت یار رو میگیرم میرم خرید، میرم گردش، میرم سرکار، بابام بهم افتخار می کنه، دنیا رو ت میدم، انتقام مادرجان بهار رو از علم ناقص پزشکی میگیرم، و پیر و خوشحال میمیرم. 

دم عید وقتی هیچی حال و هوای عید رو نداشت افسردگی شروع شد. وقتی کسی منتظرم نبود. وقتی سعی کردم بچه های تیمم رو با عید و سال نو و هیجانات سرزمین آریاییمون پیوند بدم، لکن یگانه همگروهیِ ایرانیمون شلنگ گرفت روش (توی پرانتز، از بین تمام ایرانی های آدمی زادی که در این پروگرم هستن، یک انسان از زیر کار دررو، شل، گیج، خاله زنک، نچسب و مفت خور نصیب من شده. نصف تلاش روزمره ی من در گروه برای اینه که خفن باشم تا تو ذهن همگروهیام با این جمع بسته نشم). ویدئوهایی که برادرم از 

خونه میفرستاد، خونه ای که دیگه خونه ی مادر جان بهارم نبود، مزید بر علت شد. و بعد قضیه سیل و طوفان و زله پیش اومد که نشسته بودم تو جای گرم و نرمم و بابام تک تنها زده بود به جاده که برگرده گرگان تو این هاگیرواگیر. خونه زندگی ملت رو آب می برد و ملتی که آب داشت نمی بردشون داشتن گرو می کشیدن که نگا سپاه چقدر کار کرد، نگا دولت چقدر کار کرد، نگاه کی تا کجاش رفته تو آب و تهشم اون بنده خدایی که آب برد رو آب برد که برد. و من نشسته بودم تو بالکنِ آفتابگیرِ خونه م چایی میخوردم. تیر آخر رو کنفرانس هفته پیشمون بهم زد، جایی که نشوندمون دور یه پرده سفید و با نمودار و فلش و عدد نشونمون دادن چطور از گشت زدنای ترم پیش تو بیمارستان و یادداشت کردن نواقص سیستم درمانی یک بیمارستان پیشرفته، از ایده هامون برای پاسخ دادن به نیازهای نادیده گرفته شده، از تلاشمون برای ثبت یه نوآوری پزشکی که دردی از کسی درمون کنه، برسیم به اینکه شرکتای پزشکی بزرگ ایده مون رو بخرن، بهمون پول بدن، ازش سود درآد.


این روزا تو قله ی افسردگیمم. جایی که فکر می کنم جام اینجا نیس، فکر می کنم من اگه آدمِ جنگیدن برای آینده م بودم تو مملکتِ خودم می جنگیدم نه اینکه جونمو بردارم در برم، جایی که فکر می کنم نظام سرمایه داری و انحصار طلبی دیگه هرگز نمیذاره دنیا ت بخوره و خوش به حال ادیسون که وقتی داشت اختراعای تسلا رو به اسم خودش ثبت می کرد میتونست با خیال راحت لامپ رو معرفی کنه و هدفگزاری کنه که ده سال دیگه تو ژاپن هم لامپ رایج شده باشه، جایی که فکر می کنم آینده م یه تنهاییِ بلنده که تا ابد کش میاد، جایی که فکر می کنم اگه بلایی سر آقای برادر و بابام بیاد من چه خاکی سرم بریزم ده هزار کیلومتر دورتر، جایی که نگران آدمایی ام که حتی دسترسی ندارم ازشون خبر بگیرم، جایی که دلم نون بربری میخواد، دلم برای قرمه سبزی مامانم تنگ شده، کاش الان تو کوچه خودمون بودم، و مقنعه جونم کجایی موهامو زیرت قایم کنم.


من همیشه از اینکه نقش سکان و آرامش و نسیم بهاری را بازی کنم متنفر بودم. چرا زندگی را اینطوری تعریف می کنند که زن باید آرامش دهنده خانه باشد، گرمای خانه باشد، کوفت باشد مرگ باشد؟ بعد مرد پول در بیاورد بس است، پس از آن نقش مدیریتی بهش تعلق میگیرد؟ چرا نمی شود دوتایی وظیفه داشته باشیم آرام باشیم، دوتایی گرمای خانه باشیم، دوتایی کوفت و مرگ باشیم، مدیریت قضیه را هم به هیات مدیره بسپاریم؟

من را هر وقت طرف دعوا بودم دعوت کردند به آرامش که "تو دختری، تو عقل رسی، تو آن کسی هستی که باید بعدا زندگی جمع کند، تو وظیفه داری تمامش کنی". هیچکس به من نگفت هرا یَکایَک زن هایی که زئوس باهاشان خوابید و به او خیانت کرد را به خاک سیاه نشاند پس تو هم حق داری عزیزم. آتنا اعصاب نداشت و بنده خدایی که در معبدش مورد قرار گرفت را تبدیل به هیولای مار بر سری کرد که نگاهش می کردی سنگ می شدی،  پس تو کاپ طلای بی اعصاب ترین بانوی دو عالم را به خانه نخواهی برد. دیگر ما خدا و الهه هم که نیستیم، این بزرگواران هم بالاخره هر کدام به طریقی خشمشان را خالی می کردند، کسی هم جرات نداشت بگوید بانوی من بالای چشمتان ابرو واقع شده. اصلا این یونانیان باستان خیلی سرشان می شده به خدا.


این روزها، به عنوان کار پاره وقت، مراقب امتحان بچه های لیسانس وایمیستم. یه روند اداری ثابت داره که سر هر امتحان باید خط به خط اجرا بشه : شماره گذاشتن رو صندلی ها، دادن شماره صندلی رندوم به ملت، گرفتن گوشی و کتاب و کیف و جامدادی ازشون، امضا گرفتن و جمع کردن کارت دانشجویی و شماره صندلی و شماره رندوم ها بعد از اینکه همه نشستن سر جاشون، شمردن شماره ها و کارت دانشجویی ها و مرتب ریختنشون تو جعبه، امضا گرفتن از ملت به هنگام خروج و پس دادن کارت دانشجویی مربوطه شون. بقیه ش دو ساعت و نیم یک نفس زل زدن به آدم هایی از جنسیت ها و نژاد های مختلفه، که هدفت ازش معذب کردن متقلبین احتمالی در عینِ آرامش دادن به مضطربینِ احتمالیه.  در همون حال که داری چشمان عقاب مانندت رو دور کلاس می گردونی و به اون پسره که موقع فکر کردن زل میزنه به پس گردن جلودستیش مشکوکی، باید به اون یکی پسره که بغل دستش نشسته و رنگ از رخسارش پریده و مدام با استرس ساعت رو می پرسه لبخند بزنی و اطمینان خاطر بدی که نمیخوای بخوریش.


مراقب امتحان رو با یه مصاحبه گروهی انتخاب می کنن که توش ازت میخوان یه سناریوی فرضی رو با همگروهیت مدیریت کنی. مثلا اگه برگه کسی گم شد چی کار می کنی، یا اگه به کسی مشکوکی که تقلب می کنه واکنشت چیه. مهم ترین کار مراقب امتحان این نیست که تقلب بگیره، بلکه اینه که مطمئن شه همه میتونن بهترین عملکردشون رو در امتحان داشته باشن. باید بتونه اگه اتفاقی افتاد مدیریت کنه. اگه کسی از جاش یا بغل دستیش شکایت داشت درجا تصمیم بگیره چی کارش کنه. اگه مورد نقض قانونی وجود داشت طوری که طرف سکته نزنه بهش اطلاع بده و بفرستتش دفتر امتحانات. استرس نده و در عین حال کنترل کلاس رو مثل شیر به دست داشته باشه. نود درصدِ زمان مصاحبه و زمانِ دوره آموزشی قبل از شروع امتحانات، به این میگذره که شما قراره مهربون باشین، قراره در عین حال که مراقبید قوانین اجرا بشه حمایتگر و ملایم و آروم باشین، شما انتخاب شدین چون آدم های خوشایند و ملایمی بودین». 


و این چیزیه که من نیستم. من خشمگینم. من عصبی ام. من خیلی راحت عصبانی میشم و خیلی سخت بلدم کنترلش کنم. من نمیتونم زیر دست آدمای کند و آدمای رییس مآبِ غلطی که من انجامش بدم درسته» طور کار کنم. نمیتونم وقتی سوپروایزر امتحان یه خانمِ پیر و کنده که به زحمت انگلیسی حرف میزنه و بلند بلند به بچه ها میگه احمقن چون برگه پاسخنامه شون رو همون اول که بهشون داده امضا نکردن کنار دستش آروم بگیرم.

من اجتماعی هم نیستم. مشکلی توی معاشرت با آدمای عادی ندارم، اما نمیتونم با آدمایی که خیلی زیادی اجتماعی و مهربون و سیت و سماقی ان معاشرت کنم. نمیتونم آدمای پرت رو تحمل کنم.  من وقتی سوتی میدم قرمز میشم و تا شب قرمز می مونم. عمیقا سختمه دو بار درروز برای چهار ساعت جلوی پنجاه تا آدمِ جدید بشینم و بهشون زل بزنم و متعاقبا بهم زل بزنن و فکر نکنم که الان در مورد موهام که قرینه فر نمیخوره یا ترکیب رنگی که پوشیده م چه فکری می کنن.

من همچنین پر از قضاوتم. دانشجوهای ایرانی که انقدر پولدارن که اینجا لیسانس میخونن رو قضاوت می کنم. پسرهایی که یله میدن رو صندلیشون و پاهاشون رو صد و هشتاد درجه باز می کنن تو دلم شماتت می کنم. دخترهایی که موهاشون رو عسلی مش می کنن و رژ لبشون با لاکشون و پیرهنشون سته ولی یادشون میره ماشین حساب بیارن پیش خودم مورد حمله قرار میدم. سفیدپوست هایی که از وایسادنِ مراقب بالاسرشون استرس میگیرن تهِ مشکلات سوسولیِ این جهان اولی ها» هستن و کسایی که انگلیسیشون انقدر خوب نیست که یه جمله کامل رو بتونن ادا کنن ولی تصمیم گرفته ن تو یه دانشگاه انگلیسی زبون درس بخونن یا کار کنن تن پروران بی مبالاتی هستن که سعی نکردن اونقدر بهتر شن که لااقل کار خودشون تو اجتماع راه بیفته، دور و بریهاشون به جهنم.

من هرروز صبح به خودم ناسزا میگم که چرا داوطلب شدم و هرروز عصر به خودم میگم تغییر کردن و بهتر شدن فقط با امتحان کردنِ چیزای جدید به دست میاد. هرروز صبح به خودم میگم هیچکس تا حالا با تکرار کردنِ همون همیشگی ها تغییر نکرده و هرروز عصر به خودم تشر میزنم که مگه مجبوری تغییر کنی، مگه تو چته که میخوای عوض بشی؟


این روزها، به عنوان کار پاره وقت، مراقب بچه های لیسانس وایمیستم. و تو اون دو ساعت و نیم زل زدنی که در سکوت میگذره، هر پنج دقیقه یک بار کفگیر می کشم زیر همه تفکرات و اعتقاداتم.



میدونین؟ من از همه بیشتر دلم برای خیابون انقلاب، بلوار کشاورز و پارک لاله تنگ میشه. برای درختای سر به فلک کشیده ش. برای کتابفروشی های فوق العاده ش. برای تاکسی های سمجش. برای مینیون های تو پیاده روش وقتی هنوز مینیون نبودن. برای نرده های سبز و زردش. برای آب شاتوت و شیرکاکائو و پیراشکی. برای دستفروشایی که کتاب دست دوم و دستبندای جینگول و لوازم تحریر میفروشن. برای زیرپله هایی که توشون با بابام دنبال کتاب تست گشتیم. برای مسیر دانشگاه تهران تا تاکسی های صادقیه که بابام منو پیاده برد که وقتی دانشگاه تهران قبول شدم(!) بلد باشم چطوری بیام خونه. برای سر فخر رازی. برای خیلی سبز و سوپری ای که دو ساعت دنبالش گشتم تا ازش شکلات بخرم و براشون ببرم. برای خودِ هجده ساله م که ریاضی یک رو افتاد و با اون پالتوی آبی که تنها چیزِ رنگی ای بود که اون موقع ها داشت رفت انقلاب و نشست زار زار گریه کرد. برای دستکش های سرمه ایم که تو تاکسی افتاد و هرگز پیدا نشد. برای لبوفروشی که تو سرمای زمستون ازش لبو خریدیم که گرم شیم، اما روی لبوهاش اونقدر آب قند میریزه که مجبور شدیم نصف بیشتر لبومون رو بریزیم دور. برای گنبدِ وسط میدونش که ملت بعد بازی ایران پرتغال ازش رفته بودن بالا و قر می دادن، اما من و محیا و آقای صالح پور و هولدن نشسته بودیم تو ماشین و پشت اون ترافیک داشتیم از دست داور حرص می خوردیم. برای کتابفروشیِ افق و ویترین های جالبش. برای کتابفروشیِ چتر و قفسه موسیقیش. برای نشر هیرمند که اون روز که با دوستم دم در مترو قرار داشتم و گوشیم رو جا گذاشته بودم خونه و یه ساعت زود رسیدم انقلاب رفتم پیششون و بحث عمیقی در باب نادر ابراهیمی در انداختم تا سر کارشون بذارم یه ساعتم بگذره. برای نشر بیدگل و مردی برای تمام فصول» که دم در درست تو قفسه ای که همقد من بود گذاشته بودنش و نقشه داشتم یه روز بخرم و بخونمش. برای نشر جیحون که هیچوقت نمی رفتم توش، ولی کله می کشیدم ببینم برحسب اتفاق هولدن اونجا هست یا نه، حتی وقتی باهاش قهر بودم. برای متروش که نصف راهروی پیچ در پیچش آنتن نداره. برای آبخوریِ دم در مترو و تراکت پخش کن های دم درش. برای رفتن به پارک لاله از کنار دانشگاه تهران و لگد کردن برگای سبز و زرد روی زمین.


من تا هجده سالگی هیچوقت تنهایی نرفته بودم تهران رو قدم بزنم. وقتی کنکورم رو دادم، اولین جایی که تنهایی رفتم انقلاب بود. برای بار اول و آخر تو انقلاب عاشق شدم و اولین و آخرین باری که دلم شکست تو انقلاب بود. اولین خواستگار رسمیم رو تو انقلاب شستم انداختم رو بند. اولین تولدِ وبلاگیم رو تو انقلاب رفتم. اولین بار فراری رو تو انقلاب دیدم و اولین کافه م رو با فراری تو انقلاب رفتم. روزای تنهاییم از نواب تا انقلاب قدم زدم و با مترو برگشتم خونه. برای آینده م تو انقلاب نقشه کشیدم. خونه آینده مو از تو کوچه پس کوچه های انقلاب انتخاب کردم. 


چیزی که غمگینم می کنه اینه که هیچ کجای شهر همونطور که ترکش کردم نمی مونه. می ترسم که برگردم و انقلاب دیگه انقلابِ من نباشه. ما حتی

سنگرِ منزلمون رو هم نتونستیم حفظ کنیم، دیگه چه توقعی از خیابونای شهر دارم من؟


خیابونِ شما کجاست؟


چند وقت پیش داشتم در حال استفاده از هالولنز( 

هدست واقعیت افزوده مایکروسافت ) از خودم توی آینه فیلم می گرفتم. قرار بود فیلم برای یه ارائه کلاسی استفاده بشه و بابتش لباس خوب پوشیده بودم، موهامو آب شونه کرده بودم، اینه قدیمون رو برده بودم یه نقطه تمیز و خالیِ راهروی خونه و نشسته بودم با اپلیکیشنمون ور می رفتم. 

چون ارائه مهمی بود بعد از ذخیره فیلم نشستم دو سه دور بازبینیش کردم که همه چیز تو کادر باشه و چیزی از قلم نیفتاده باشه و سوتی موتی نداده باشیم. در حالی که همچون یک منشی صحنه تازه کار مشغول بررسی یکایک زوایای پنهان کادر بودم، متوجه نکته جالبی شدم.

من وقتی تمرکز می کنم لب پایینم رو می جوم. :|

میدونستم که وقتی استرس دارم لب هامو می جوم و میدونستم وقتی لبم پوسته میشه با دست میفتم به جونش و تیکه تیکه ش می کنم، اما نمیدونستم وقتی تمرکز می کنم هم ناخودآگاه جلو چشم ملت خودخواری می کنم. :|


در نتیجه هدف گذاریم برای یازده ماهِ باقی مونده ی 98* اینه که دیگه لبم رو نجوم. هدف بعدیمم اینه که از شر طلسم جویده جویده حرف زدنم خلاص بشم و یه مسابقه ی سخنرانی کوتاه شرکت کنم.

و الان سه روزه که پاکم :دی


* بعله، من هنوز مغزم با تقویم فارسی کار می کنه. به صورتی که همین هفته که برای ادامه سال تحصیلی داشتم یه برنامه ای میچیدم، به سپتامبر به عنوان سه ماهه ی دومِ سال» اشاره کرده بودم، چون تو شهریوره :|


اگه مثل من و اونقدر درونگرا هستین که ترجیح میدین بمیرین ولی با آدمای جدید آشنا نشین، هیچ اشکالی نداره. درواقع اشکال زیاد داره ها، احتمالا در بُعد اجتماعیِ زندگیتون رنده خواهید شد، ولی منظور اینکه این هم یک نوع زندگیست، و ما از اونایی که به سیگار یا تریاک یا هروئیین اعتیاد دارن، یا کسایی که از وسواس شدید رنج می برن، بهتر یا بدتر نیستیم؛ و اونا زندگیشونو می کنن و نمیمیرن. پس ما هم میتونیم نمیریم! اما بهتون توصیه ای دارم و اون اینه که آدم ببینید. آدم زیاد ببینید. باهاشون دست ندین، اسمتونو بهشون نگین، ابدا و به هیچ وجه من الوجوه شماره تون رو بهشون ندین، باهاشون حرف نزنین و سعی نکنین عادی به نظر بیاین. اما ببینینشون. زیاد ببینینشون. از تنوع انسان ها با خبر باشین. بدونین چه شخصیت هایی اون بیرون هست و از هرکدوم چند تا. این بهتون کمک میکنه که خودتونو بهتر بشناسین و بدونین با خودتون و دنیای اطراف چند چندین. حتی شاید کمکتون کنه بفهمین موهاتون خیلی هم عجیب نیست، باهوش تر از اونچه فکر می کنین به نظر میاین، آدمای دیگه ای هم هستن که تا بند انگشتِ دومِ دستشون مو داشته باشه، و اینکه به همه با لبخند سلام می کنین مهربون تر از میانگین آدماییه که باهاشون سر و کله می زنین. بعد شاید حتی حس بهتری نسبت به خودتون پیدا کنین و خودتون رو یه ذره بیشتر از قبل دوست داشته باشین.


من کاراموزیِ کارشناسیم رو تو یه شرکت پشتیبانی خدمات الکترونیک بانکی انجام دادم. (ماشالا اسم رو تریلی هم نمی کشه!) مدیری که قرار بود من رو به عنوان کاراموز بسپرن زیر دستش، رفته بود سفر دور دنیا و در نتیجه من یک ماه اول رو به تلفن جواب دادن و انجام خرده فرمایشات کارمندایی که میخواستن زودتر برن خونه، گذروندم. هیچ وظیفه خطیری نداشتم که انجام ندادنش آسیبی به شرکت یا بانک وارد کنه. هیچ مسئولیت مهمی به گردنم نبود که سوتی دادنم موجب بشه گندی بالا بیاد. فوقش این بود که آقای شهسواری از شعبه قائم مقام هربار زنگ میزد میگفت قائم مقام هستم یه کارت دارم فعال کنین» و منم هربار میگفتم سلام آقای قائم مقام، شماره کارت رو لطف کنین» چون نمیدونستم قائم مقام خیابونه، آدم نیست. لباس فرم نداشتم، اندازه مانتوم دست خودم بود، هروقت دلم میخواست میومدم، هروقت دلم میخواست می رفتم، ساعت نهارم رو یک ساعت کش می دادم، بین تلفن جواب دادنا کتاب می خوندم و نوجوانی می کردم واسه خودم.

ماه دوم که رییس مد نظر اومد، منو به عنوان مهندس جولیک -ازدانشجویان سرآمد دانشگاه بهشتی- (که من به ریش خودم خندیده باشم اگر سرآمد بوده باشم طی دوران کارشناسیم!) برد وسط کمیته ای که داشتن توافق راه اندازیِ یه نرم افزار جدید رو با بانک طرف قراردادشون پیش می بردن. هفته ای سه ساعت از حسابدار و امورمالی و مدیرعامل و مدیرفنی و رییس بخش انفورماتیک مهندس مهندس میشنیدم و تو مکالمه های خیلی جدی وارد می شدم. دیگه نمیتونستم وقتی دارم پیاده با مدیرم میرم جایی، به زعم خودم مودبانه یه قدم عقب تر بمونم و سرم رو بگیرم پایین و شلنگ تخته بندازم؛ مجبور بودم شونه به شونه کمیته راه برم و سرم رو بگیرم بالا که اگه کسی باهام حرف زد نفهمه با یه بچه 22 ساله طرفه که اومده کارآموزی. اونجا برای اولین بار حقیقت خورد پس کله م. که دیگه بچه نیستم؛ یه مسئولیت بهم سپرده شده و ازم به عنوان یه بزرگسال توقع دارن که به انجام برسونمش.


این مدت که

مراقب امتحان بودم به یه نتیجه ای در مورد خودمون رسیدم. دختر هموطنی بود که با هم مراقب یه کلاس 99 نفره بودیم. چیدمان صندلیای کلاس حالت سینمایی داشت و پله می خورد تا ته، در نتیجه از پشت میز استاد دیدنِ میز کسی که ردیف آخر نشسته عملا نشدنی بود و باید قدم رو میرفتی تا همه کلاس رو تحت پوشش بدی. دختره از اول تا آخر امتحان پشت میز استاد نشست و غرق در افکار خودش خیره شد به کف زمین. وسطای امتحان وقتی بهم تعارف زد که بشینم جاش، گفتم نشسته بچه های ردیف آخر رو نمیبینم؛ و تعجب کرد که چقدر جدی گرفتی کارت رو بابا! بشین استراحت کن تا امتحان تموم شه!» و وقتی بهش گفتم که اگه بچه ها تقلب کنن من مسئولم، گفت خیلی جدی گرفتی خدایی، بذار تقلبشون رو بکنن، ما قراره برگه ها رو جمع کنیم فقط».

و این بزرگوار تنها هموطنی نبود که به من میگفت زیادی کارم رو جدی گرفته م، زیادی بهم خوش میگذره، شورش رو درآورده م، ادای کانادایی ها رو درمیارم، یا خودشیرینی می کنم. بلااستثنا هرکجا که داشتم کارم رو درست انجام می دادم و یکی هم سن و سالم دور و برم بوده، این نکته رو گوشزد کرده که کوتاه بیام برا خودم و جمع (که همه شون از اول کوتاه نشسته بودن!) بهتره.


حس می کنم بچه های هم سن و سال من، از بس که بهشون مسئولیت جدی نسپرده ن که نتیجه ی جدی ازش بخوان، دیگه هیچ چیز رو جدی نمیگیرن. هر کاری که بهشون می سپری سمبل کنن و مسئولیتی که بهشون میدی به آبکی ترین شکل ممکن انجام میدن. نه که از زیر کار دررو باشن و نخوان به خودشون زحمت بدن،  نه که سر مخالفت با اون کار رو داشته باشن، نه که فکر کنن خب یکی دیگه کارا رو می کنه من چرا خودم رو خسته کنم؛ بلکه فکر می کنن جدیتِ همه چی به اندازه خرید تن ماهی از سوپر مارکته، و همه کارا همونقدر قزل قورتکی و گرتمه ای پیش میره. و تفاوت این دختر همکار با من، و من با همکارای کاناداییم، همینه. جدی گرفتِنِ اونچه بهمون سپرده شده. مسئولیت پذیر بودن. مسئولیتِ وظیفه ای که به عهده گرفتی، مسئولیتِ نتیجه ای که از نحوه انجام وظیفه ت حاصل میشه، و مسئولیت هر بلایی که وقتی کارت رو جدی نمیگیری سر تو و اون کار میاد.
ما نسلی هستیم که تو حاشیه اومده و رفته، تو هیچ کار مهمی دخیل نبوده و فکر می کنه تا ابد کارای مهمِ دنیا رو همیشه به بقیه میسپرن. نسلی که نمیدونه برای تو، مهم ترین کار همون کاریه که بهت سپردن، و مهم ترین وظیفه اینه که همون کار رو درست انجامش بدی.

بنده برخلاف اونچه اطرافیان بهم پیشنهاد میدن، اصلا، ابدا، به هیچ وجه نمیتونم با کسی قرار بذارم که ببینم به قصد رابطه می پسندمش یا نه. اصلا برای همینه که از خواستگار و خواستگاری سنتی بدم میاد. اون قضیه ی شکلاتی ترین شیرکاکائوی دنیا رو یادتونه که به هیچکسِ هیچکس نمیدمش؟ یه نسخه شُلَکی و کم کیفیت از این شکلاتی ترین شیرکاکائوی دنیا موجوده، که من با کلی ترس و لرز و امتحان گرفتن از اشخاص به طرق مختلف و گذروندشون از یازده خوانِ جولیک، تازه اگر و تنها اگر وارد محدوده دوستیم بشن، اجازه میدم یه قلپ ازش بخورن. یه نسخه پودر آماده ش هم هست که میریزیم تو وبلاگ و شما عزیزان فیض می برین. بعد طرف بدون اینکه هیچگونه برادری ای اثبات کرده باشه، هیچ نشونه ای از قابل اعتماد بودن بروز داده باشه، هیچ کدوم از اون یازده خوانِ جولیکی رو پاس کرده باشه، یا وارد محدوده ی دوستی شده باشه، میخواد فرتی دست ببره یه قلپ از اون شیرکاکائوی خیلی شکلاتی رو بخوره بعد تازه تصمیم بگیره ببینه به مزاجش سازگار هست یا نه! آهسته تر برو ما هم سوار شیم اخوی. من چرا باید رازهای تیره و روشنم رو در اختیار کسی بذارم که صنمی باهاش ندارم، چون یارو ندیده نشناخته تصمیم گرفته منو بیازمایه ببینه باهام حال می کنه یا نه؟ شما حالا بیا منو یه ذره یه ذره بشناس، یه خرده با محتویات اون نسخه شلکی آشنا شو، یه ذره هم بزن بافت و رنگ و بو و ایناش رو ببین، بعد اگه حالا صلاح دونستم یه قاشق میدم بخوری ببینی از مزه ش هم خوشت میاد یا نه. :|


مادرجان بهار، وقتایی که بازیگوشی می کردیم و مشقامون می موند، یا نق میزدیم که درس خوندنمون نمیاد، یه طور آهنگینی میگفت درس بخوان محصل، امید رهبر تویی».

کاش خواهر و برادرم، دایی ها و خاله هام، حتی بابام، یاد بگیرن من نمیخوام هیچ احدالناسی تیکه کلاماشو استفاده کنه. من نمیخوام سارتیتیِ کس دیگه ای باشم. من هزارسال نمیخوام امید رهبر باشم. من سیزده مرداد مُردم و کاش سعی نکنین روحم رو احضار کنین تا دوباره به زندگی برگرده.


یکی از مهم ترین مشکلات من در این مملکت اینه که بتونم به زبون اینا مودب باشم. و یکی از مهم ترین مشکلاتم در مورد این مشکل اینه که یادم بمونه جوابِ چطوری»، مرسی» نیست. جوابِ از خوراکیم میخوری؟»، مرسی» نیست. جوابِ میخوای برسونمت؟»، مرسی» نیست. و اساسا جوابِ هیچی به جز دوستت دارم» مرسی نیست، بلکه آره یا نه» ست!


میدونید، من موقعی که تصمیم گرفتم اپلای کنم و بدون اینکه به کسی بگم بیام اینجا، تنهای تنها بیام و دو سال زندگی کنم (تازه اگه بیشتر نشه) تو خونه واقعا بهم سخت میگذشت. از توقعاتی که نمیتونستم براورده شون کنم خسته شده بودم. رو پای خودم - و کمک برادرم- اومدم، از بابام پول نگرفتم براش، با کمک هزینه قبول شدم که سربارِ خونه نباشم، و بتونم دو سال از زندگیم رو واسه خودم زندگی کنم.

من خیلی وقته که دیگه به اون خفنی که بچگیام بودم نیستم. خیلی وقته که دیگه همه قبول کرده ن من شریف نیاوردم. من ام آی تی نمیرم. من هسته اتم نمیشکافم. من یه دختر عادی بودم که یه برهه ای از زندگیش از هم سن هاش سر بود، و اون دوره تموم شده.

همه به جز بابام.

من نیومدم اینجا که بابام بهم افتخار کنه. من دانشگاه های رنک بالا نزدم که گریه کردنِ بابام بعد از هزار و پونصد شدنِ رتبه م یادم بره. من اصلا اون موقع که اپلای می کردم با بابام قهر بودم، حرف هم نمیزدیم با هم حتی. من تصمیم گرفتم بذارم برم که مال خودم باشم. که زندگیم دست خودم باشه. که فرار کنم از همه سرخوردگیای یک نبودن، تک نبودن، شگفت انگیز و توی چشم نبودن.

مدت هاست که دارم خودم رو پنجول می کشم که بابام برام ایده استارت آپ فرستاده و هر هفته زنگ میزنه که چی شد و چرا من بهش نمیگم که نمیخوام استارت آپ بزنم. بابام زنگ میزنه میگه خودتو بچسبون به مک گیل و کنکوردیا کمته و من هنوز که هنوزه حس می کنم براش ناکافی ام. بابام زنگ میزنه میگه مسابقه تون چی شد و من بهش نمیگم اول نشدیم، میگم نمره مون شد فلان که نره ده تا مسابقه مشابه پیدا کنه که همه رو شرکت کنم بلکه یکی رو برنده شم. بابام داغ دلش تازه شده. فکر می کنه دروازه های فرصت های تازه به روی من گشوده شده و اگه من فل هوا نکردم واسه اینه که میهن آریاییمون کمم بوده. میخواد همه چیزایی که خودش نشد چون انقلاب شد، چون باید میرفت جنگ، چون بچه دار شد، چون سیستم اداری ایران عصبیش میکرد، چون ایران ثبات نداشت، چون پولش رو بالا کشیدن و هزارتا دلیلِ دیگه، تو من ببینه. میخواد بالاخره من یه چیزی بشم، یکی از ماها یه چیزی بشه.

سالها گذشته از موقعی که من سعی می کردم دختر خوبه باشم و آرزوهای همه رو براورده کنم و همه رو دوست داشته باشم شاید یکی بالاخره منو واسه چیزی که شدم دوست داشته باشi. سالها گذشته و به ولای علی اگه من ذره ای موفقیت کسب کرده باشم با این استراتژی احمقانه. و من الان دو قاره و یه اقیانوس اونور تر از خونه م، جایی که سنگر چیدم دور خودم که زندگی خودم رو شروع کنم. پس چرا ول نمی کنم این پنجول کشیدن های بی سرانجام رو؟ چرا هنوز وقتی زنگ میزنه میگه دکترا بخون میگم باشه و وقتی قطع می کنه گریه می کنم؟ چرا هنوز وقتی مسابقه رو نمی بریم یه هفته خودمو تو اتاقم حبس می کنم که حالا جواب بابامو چی بدم؟»؟


پی نوشت:

گوش بدیم.


1- روز اولی که بالاخره بعد از یک ماه و نیم فاندمو ریختن، فاند کل اون چهل روز رو یکجا پرداخت کرده بودن که چیزی حدود هزار دلار بود. بعد من رفته بودم از خودپرداز چک کنم پول اومده یا نه، مبلغ رو که دیدم مطابق عادت همیشگیم در مواجهه با مبالغ بالای چهار رقمی، شستم(شصتم؟) رو گذاشتم روی صفر اخرش ببینم به تومن چند دلاره:| و خیلی جدی برای چیزی حدود یک دقیقه داشتم گیج و گنگ محاسبه می کردم چرا صد دلار ریختن، صد دلار برا چند روزمه :|


2-الان اینجا ساعت چهار و نیم صبحه و من داشتم روی یه پست وبلاگی کار می کردم برای وبلاگ استادم (بله :|). قول داده بودم دیشب تموم شه، تموم نشد و منم نشستم پاش تا الان که تموم شد و فرستادم. بعد الان پنج دقیقه س تو چتم با استاد کمین کرده م که استاد برا سحری و نمازْصب پامیشه، پیامم رو سین کنه ببینه خوبه یا نه.

پنج دقیقه ها، بی شوخی :|


3- تازه هنوزم ماه های میلادی رو که بهم میگن، از دی شروع می کنم دون دون میشمرم میام جلو، 

یعنی درواقع تقویمی که من تو ذهنم تصویری بهش فکر می کنم با ژانویه شروع نمیشه، بلکه با فروردین شروع میشه و این شکلیه که این زیر میبینین (رنگ شده به شیوه تقویم یه صفحه ای تبلیغاتیا). ضمنا همونطور که متوجه شدین تقریبا همه ماه ها رو با تلفظ فرانسه شون بلدم (چون تو هری پاترِ ترجمه ویدا اسلامیه اینجوری بودن!) بعد مه و ژوئن و ژوئیه و اوت رو انگلیسی حفظ کرده م. با اینکه اینا هم تو هری پاترِ ترجمه ویدا اسلامیه اون جوری بودن. اصن بساطی. :))


آوریل می جون
جولای آگست سپتامبر
اکتبر نوامبر دسامبر
ژانویه فوریه مارس

پی نوشت: کامنتا هم جواب میدم ایشالا! :-"

در این پست اشاره کردم که یکی از مهم ترین چالش هام اینجا اینه که چطور به زبون اینا مودب باشم. مشکلات اساسی دیگری هم هستن که باهاشون دست و پنجه نرم می کنم، و از این قرارن:


1- ضمیر جمع برای ابراز احترام وجود نداره!

به استاد میگیم تو، به همکلاسی میگیم تو، به فروشنده میگیم تو، به بچه های رهگذرا میگیم تو، و این باعث میشه من شدیدا حس گستاخی بهم دست بده. تازه این سوای این مساله س که استاد رو باید به اسم صدا کرد! یعنی اگه بگی همونطور که استاد گفته فلان» تعداد عظیمیشون سردرگم میشن و حتما باید اشاره کنی که مثلا تریستان گفت اینطور». بعد ما مثلا تو دفترمون بین خودمون به استادمون میگیم مارتا، ولی وقتی میخوایم صداش کنیم مثل این تازه عروسا که نمیدونن به پدر مادرِ شوهرشون چی بگن من من می کنیم، سرفه می کنیم، بال بال می زنیم، تهش صبر می کنیم توجهش بهمون جلب شه یهو میگیم راستی!» که مجبور نباشیم صدا بزنیمش!


2- سوال های بله یا خیر رو با بله یا خیر جواب بدین!

مثلا خیلی مرسومه که فروشنده ها بعد از سلام میگن حالتون چطوره. و خیلی مرسومه که من بعدش با روی گشاده و خیلی مودبانه میگم ممنون، شما چطورین؟ و خیلی مرسومه که بعدش اونا سردرگم میشن که That was a yes or no question» :|

یا مثلا وقتی همکلاسیم بهم سیب تعارف می کنه، میگم ممنون» و منظورم ممنون آره میخورم» نیست، آما در ذهنِ انگلیسی زبانِ اون، ممنون یعنی جوابت آره بوده و حالا که داری سیبش رو میخوری ازش متشکری که بهت سیب داده. :|


3- ابراز احساسات در انگلیسی یک عذاب مسلمه.

یه بچه ناز میبینین؟ نمیتونین داد بزنین آخیییییی»! به فرانسه آغِی» میشه گوش، و به انگلیسی هیچ معنی خاصی نمیده. واکنش های دریافتی همونقدر عجیبه که یه فضایی وسط میدون ولیعصر وایسه داد بزنه رموروکیوتابیانیستیچیکو! حالا اون بنده خدا منظورش این بوده که گرمه خدایا!» ولی شما که نمیدونین. میدونین؟ در نتیجه باید داد بزنین اوه مای گاد سو کیووووووووت!»

همگروهیتون یه جایزه بزرگ می بره و بهتون خبر میده؟ نمیتونین داد بزنین وااااای!» چون وای حرف یکی مونده به آخر الفبای انگلیسیه و طرف مقابلتون نمیفهمه چرا دارین یکی از حروف الفبا رو با خوشحالی داد میزنین.

یه دستمال دماغی میفته رو کی بوردتون؟ نمیتونین داد بزنین اَیییی»! اینا وقتی چندششون میشه میگن یایْکس!

همکلاسیتون اتفاقی پاتون رو لگد می کنه؟ نمیتونین داد بزنین آخ!» باید بگین آوچ!» که متوجه شه دردتون گرفته و پاشو برداره!

یعنی زمانی که احساسی بر شما غالب مِرِه، شما باید در لحظه آلت و شیفت بگیرین و دنبال نام آوای مربوطه ش تو زبونِ اینا بگردین، بعد همون رو تولید کنین، بعدش هم از اینکه وقتی گفتین یایْکس» حسِ چندشتون تخلیه نشده تعجب کنین.


4- کلماتی که معادل ندارن.

مثال بارز و مسلمش بابا» ست! همگروهیتون گیرِ سه پیچ داده به یه فیچرِ کوچیکِ کد؟ خیز برمیدارین که بهش بگین Let it go baba» بعد متوجه میشین که اینا بابا» ندارن! هروقت میخواین بگین بیخیال بابا»، کوتاه بیا بابا»، من حساب می کنم بابا»، مثل اینا میشین که هکسره رو رعایت نمی کنن و مثلا به جای حالم خوبه» میگن حالم خوبِ». حس می کنین یکی آجر گذاشته ته جمله تون جمله حرکت نکنه و جمله وسط زمین و هوا وله.

همچین است دیگه (ول کن دیگه، خب دیگه)، پس (خب پس همون، پس چی؟، پ ن پ)، و خب (خبالا، خب منم همینو گفتم، خب چرا؟). حالا آدم مثلا میتونه به جای خب چرا بگه why و بیخیالِ تیکه ی خب» بشه، ولی اصلا اون حس مورد نظر رو منتقل نمی کنه. اگه میکرد، ما هم نمیگفتیم خب چرا، میگفتیم چرای خالی.

تنها راه حل جوان آریایی تا کنون این بوده که به همه همگروهیاش یاد داده بابا» چی میشه ( و به فلاکت! به بدبختی! به نکبت و سختی!) که یه کم بتونه نفس بکشه تو این محیط!


5-ترکیبی حرف زدن با انگلیسی زبون ها جواب نمیده.

اینایی رو دیدین که یه هفته میرن ترکیه، وقتی برمیگردن دلشون برای پرشن کباب با تومیتو و رایس تنگ شده؟ بنده خیلی، خیلی، خیلی برعکسم!

مثلا گاهی پیش میاد که وسط حرفم دارم از در و دیوار مثال میارم، میگم باید این کنیم، اون کنیم، این بشه، اون بشه، این بیاد، اون بره.بعد در انتها به یه جا می رسم که دیگه نمیخوام مثالا رو ادامه بدم چون حوصله ملت داره سر میره، و میخوام بگم فلان و بهمان. در زبان انگلیسی این کار رو با گفتنِ blah blah انجام میدیم. بنده چی کار می کنم؟ یک آن از دنده چهار میرم رو دنده یک، دریفت می کشم وسط مکالمه، میگم flan! دقت کنین که نمیگم فـــِــلان، میگم فْلان! یعنی با همون تلفظ blah blah فلان رو تلفظ می کنم! :|

یا مثلا دارم توضیح میدم که تو گفتی اینطور بشه، و ما هم اینطور کردیم پس الان مشکلت چیه. میگم you said this و طرف میگه yes. بعد من میگم khob؟

:|


6- چیزایی که هرگز فکر نمی کردی به کار بیاد

مثلا بنده میدونم پرده به انگلیسی چی میشه، ولی هرگز فکر نمی کردم لازم باشه بدونم میل پرده به انگلیسی چی میشه! یا مثلا پریز برق و تبدیل دو شاخه رو هرگز تو مکالمه استفاده نکرده بودم، در نتیجه نمیدونستم که نمیدونم چی میشن و با ده درصد شارژ تو فرودگاه قطر فهمیدم که نمیتونم از کسی بپرسم پریز برق کجاست. (نکته: پاسخ اینه که همه جا». به معنی واقعی کلمه همه جا. :)) )

یه چیزایی هم هست که چون کتابامون مال عهد دقیانوسه اصلا توشون نبوده که پیش بینی کنن لازممون میشه، یا چون خودمون تو فارسی کلمه انگلیسیش رو داریم فکر می کنیم با همون قاعده تو انگلیسی هم کاربرد داره. مثلا به ما گفتن کاپ میشه فنجون، گلس میشه لیوان. حالا به لیوان یه بار مصرف چی میگین؟ plastic glass؟ نه، به اونم میگیم کاپ! :|  یا مثلا شارژ کردنِ کارت مترو معنیش نمیشه اینکه پول بریزی تو کارت متروت. شارژ کردن در مراودات مالی معنی پول گرفتن میده نه پول دادن! اینجا باید از recharge استفاده کنی :|


ایشالا در پست های بعدی به مقوله هیجان انگیزِ تعارف» خواهیم پرداخت!


1- لینکای روزانه برای من خیلی مهمن. من وبلاگ خوندن رو قدِ وبلاگ نویسی جدی میگیرم و رسالت خودم میدونم اگه چیز خوبی خوندم بازنشر بدم. 

وقتی لینکای روزانه رو بعد از مدت های مدید خاک خوردگی به روز می کنم، به فاصله یک روز کلی کلیک می خوره. یعنی یه عده تون هستین که مرتب لینکای روزانه م رو چک می کنین و متوجه تغییرشون میشین. و این بسیور ارزشمنده.

2- وقتی کامنتای پستی بسته ست، تو کامنتدونی پستای دیگه کامنتی براش نمیگیرم. وقتی کسی کامنت ناجوری میذاره یه عالمه توجه نصیبش نمیشه و کسی راه نمیفته حالش رو بگیره. شما میدونین کجا کامنت بذارین کجا نه، و این بسیور ارزشمنده.

3- گفتم کامنت ناجور؟ من خیلی کم کامنت ناجور میگیرم، کامنت حاوی فحش (نه به من، به هر چی) از اونم کمتر. شما از میانگینِ وب فارسی هشتاد درصد مودب ترین و این بسیور ارزشمنده!

4- ما تو کامنتدونی مکالمه برقرار می کنیم. شما کامنت میذارین و من جواب میدم؛ یکی جواب منو میخونه و جواب میده. شما جواب من و اون رو میخونین و جواب میدین. من یه دانستنی میذارم وسط شمام دوتا میذارین روش. بعضی وقتا زیر یه پست به اندازه یه پست مجزا حرف به درد بخور میزنیم و این بسیور ارزشمنده.

5-جدی جدی دانستنی ها رو میخونین. نه تنها میخونین بلکه دوستشونم دارین! خیلی عجیبه. و خب بسیور هم ارزشمنده. ولی عجیبه بازم!

6-وقتی ازتون م میخوام، پایه این؛ وقتی نظرسنجی میذارم بدو بدو میاین نظرتونو میگین؛ وقتی ناراحتم، دلداریم میدین و برام راهنمایی های به درد بخور میفرستین؛ با غصه هام نمک ریزون برگزار نمی کنین. از غمام خنجر درست نمی کنین بعدا بزنین پشتم. باحالین، شوخیای جذاب می کنین، منِ همواره بی تفاوت رو می خندونین و این بسیور ارزشمنده. 

7-پیشنهادای سازنده دارین! سوژه پیشنهاد میدین، پست درخواستی میذارین، حتی بعضا وقتی پست نمیذارم به صورت کلی یه پست درخواست می کنین. منفعل نیستین، باهام تعامل دارین و این بسیور ارزشمنده.

8- فضاوتم نمی کنین. خب، بیشتر وقتا. و همینم بسیور ارزشمنده.

9 تا 13 - وقتتونو میذارین و منو میخونین، و این به تنهایی خیلی، خیلی، خیلی، خیلی ارزشمنده.


ایتن کانادییه و دکترا میخونه. قدیمی ترین دانشجوی استادمونه و خفن ترینمون. و تنها کسی که همیشه تو دفتره.

ایتن مصداق بارز اون دانشجو خارجیاست که درموردشون میشنویم. با استاد راحتن، جلسه ها رو با تی شرت میان، غیررسمی و صمیمانه با مدیر و استاد و رئیس دپارتمان حرف میزنن و تو مهمونی دمپایی پاشونه. ایتن همچنین از معدود کانادایی هاییه که من میشناسم و هیچی از ایران نمی دونن.


روز عید نوروز من ظهر رفتم دانشگاه و باقلوا بردم دفتر. کسی هنوز نیومده بود و فقط ایتن تو دفتر بود. باقلوا رو بردم گرفتم جلوش گفتم:

-هی! شیرینی! [افکار من: نمیدونه باقلوا چیه! بفرمایید به انگلیسی چی میشد؟]

+مرسی، نمیخورم.

-عه، چرا؟

.

[صدای جیرجیرک]

-[اینا نمیدونن تعارف چیه. یعنی چی چرا. الان چی بگه چرا؟ چرا گفتی چرا؟!]

+چون که.اولا خیلی دست و دلبازانه ست، و دوما نهار خوردم؟

-آم، باشه، پس من اینا رو میذارم رو میز و یدونه بردار حتما. سال نوی ایرانیه! [*میخوای توضیح بدیم که چرا شیرینی میدیم؟ **فقط خفه شو و فرار کن!]

+اوه، مرسی، سال نوت مبارک، گمونم؟

-آره آره مرسی! خدافس!


و من از دفتر بیرون دویدم و تا یک هفته برنگشتم.


امروز استادم به ایتن گفته بود باهام حرف بزنه درمورد پروژه ای که قراره پیاده کنم و ایتن داره رو چیزی مشابهش کار می کنه. ایتن اومد تو گروه و گفت:

+ مارتا گفته باهات حرف بزنم، کی دانشگاهی؟

-سلام، ممنون! من وقتم آزاده، کی بیام؟

+اوه، سلام، ببخشید من باید سلام می کردم. :| ممنون واسه چی؟ :|

.

[صدای جیرجیرک]

-چون که.چون پیشنهاد دادی باهات حرف بزنم؟ چه می دونم! تفاوت فرهنگیه! :| :| :|

+ :)) فردا صبح میای؟

-آره، میبینمت!

+و از تو هم ممنون. که قبول کردی حرف بزنی. :))

-باشه، باشه :|


و من از فردا یک هفته پامو تو دفتر نمیذارم.


پی نوشت: نکته آزاردهنده برای من اینه که من اولین ایرانی هستم که ایتن میبینه؛ و من اصلا تعارفی نیستم، تو تعارف کردن با ایرانی ها گند میزنم، و همیشه هرجا که کم میارم و میخوام مودب باشم، باربط یا بی ربط معذرت میخوام و تشکر می کنم. بعد این اگه تصورش از ایرانی ها این باشه که مثل منن، ما یه عالمه آدمِ عجیب معذب و بی ربطیم :))


همیشه و در همه حال خودتون باشین. اگه احساسی رو بروز میدین، همون احساسی باشه که واقعا دارین. اینطوری بعدش هرچی بشه، مجبور نیستین پای احساسی وایسین که مال خودتون نیست. مجبور نیستین بابت پیامد های احساسی که واقعا نداشتین جواب پس بدین. و شب تو رختخواب پهلو به پهلو نمیشین که یعنی اگه واقعا خودم بودم هم باز اینطوری میشد؟»

برای همینه که من الان میام و بهتون میگم خوب نیستم. نگرانم. از خودم نامطمئنم. تنهام. و می ترسم. خیلی می ترسم. میام و بهتون میگم، با اینکه نباید بهتون بگم. 

بیاین باهام حرف بزنین. در مورد هر چی که دوست دارین.

لطفاً.


victoria


من باب ارتحالیدیِ خودمون که امسال افتاد رو 15 16 خرداد و هدر رفت، عرض کنم خدمتِ شما که امروز در کانادا Victoria Day هست و تعطیل. بدین دلیل که ملکه ویکتوریا 24 می دنیا اومده. و اینا اولین دوشنبه ی قبل از 25 می رو به عنوان روز گرامیداشتِ این بزرگوار جشن میگیرن. جهتِ اینکه حتما بیفته رو دوشنبه. یعنی اول اینطوری بوده که 24 می رو تحت هر شرایطی تعطیل می کردن، مگر اینکه یکشنبه باشه که در اون صورت 25 می تعطیل می شده. بعد تصمیم میگیرن که اولین دوشنبه ی قبل از 25 می رو بگیرن که تکلیف جامعه معلوم باشه. به این تعطیلات میگن تعطیلاتِ طولانیِ می. (که کلا سه روزه، شنبه یکشنبه دوشنبه!). نکته مسخره اینکه تو کانادا، دوشنبه روز اول هفته نیست. روز اول هفته یکشنبه ست. یعنی روز آخر هفته شنبه س و تعطیله، روز اول هفته یکشنبه س و اونم تعطیله، روز دوم هفته دوشنبه س و ملت میرن سر کار!

این روز رو توی خود انگلستان جشن نمیگیرن. کانادا میگیره ولی. بعد تو کانادا هم، کبک جشن نمیگیره، چرا که اینا کلا با هر چی که انگلیسیه و مرتبط به فرانسه نیست سر لج دارن. (یکی نیست بگه خب برین کشور مستقل تشکیل بدین مستعمره فرانسه بشین، چه کاریه چسبیدین به مستعمره انگلستان و وانمود می کنین مال فرانسه این؟) لذا تو کبک بهش میگن National Patriot Day (روز دفاع مقدس :)) )

خلاصه که ما تعطیلیم و به به چه هوایی.



پی نوشت: هربار که یکی از نوه های ملکه الیزابت میزاد/مزدوج میشه، بعضیا میان مسخره می کنن که چرا اخبار خانواده سلطنتی انگلستان انقدر دست به دست می چرخه، واسه چی میشینین آمار ازدواج و زاد و ولد و مرگ و میر اینا رو دنبال می کنین؟ عارضم که ابتدا به ساکن بنده آمار یَکایَک خانواده های سطلنتی اروپا رو دنبال می کنم و برام همونقد جالبه که سرنوشت آریا استارک برا دنبال کنندگان گیم آو ترونز جالبه. دوما که اینم مثل یه سریاله که شخصیتاش اتفاقا برخلاف سریال های تلویزیونی واسه خودشون آدمن، گذشته دارن، پیچ و خم های زندگی خودشون رو دارن، داستان دارن و ما حالشون رو نگاه می کنیم که هرکی داره چی کار می کنه. فرقش اینه که ما خودمونم تو این سریال بازی می کنیم؛ ما اون سربازایی هستیم که اول هر اپیزود محض هیجان دادن به بیننده ها به صلابه می کشنشون میندازن جلو کفتارا.

پی نوشت: در همین راستا پیشنهاد می گردد سریال ویکتوریا رو درمورد ملکه ی 152 سانتی انگلستان نگا کنین. چرا که اگه منو ول کنین ساعت ها درمورد ملکه مورد علاقه م فک خواهم زد و چه کاریه؟ تصویری نگا کنین!


البته که

من بهترین خوانندگان وب فارسی رو دارم و همه تون رده سنی -14 رو تو نوشته هاتون لحاظ می کنین؛ اما بذارین یه دقه چراغا رو خاموش کنم و با هم روراست باشیم. آیا شما هم از وقتی که مسائل جنسی رو یاد گرفتین تو حرف هاتون رِ به رِ از اعضا و جوارح میانی بدنتون استفاده می کنین؟ آیا شما از اونایی هستین که مزخرف بودن چیزها رو با میزان شباهتشون به مایعات و جامداتی که از بدن دفع میشه توصیف می کنن؟ آیا شما از اون اشخاص خنکی هستین که آدم وقتی جلوتون میگه فلان چیز رو دادم یا فلان کار رو کردم ریزریز می خندین چرا که این فعل ها معنی جانبی دارن و براتون تداعی کننده معانی خاکبرسریه؟


اگه آره، سه تا سوال ازتون دارم:

1-چند سالتونه؟

2-چند ساله که اینا رو یاد گرفتین و هنوز براتون بامزه س؟

3-جلو پدرمادرتونم اینطوری حرف میزنین؟ پدرمادرتونم اینطوری حرف میزنن؟


سوال ستاره دارمم اینه که وقتی نصف واژگان زبان فارسی براتون معادل دوپهلوی رابطه جنسی هستن، طی روز چطور با آدم های دیگه ارتباط برقرار می کنین؟


عزیزانی که پاسخشون خیر بوده هم می تونن ظرف های تخمه و نخودچی کشمششون رو بیارن پهن کنیم وسط کامنتدونی، شکایت هامون رو از این دسته انسان ها به اشتراک بگذاریم.


پی نوشت: بد نیست برای دونستن اهمیت سوالم،

چرا باید مودب باشیم از آرشیو روزانه ها رو بخونید.


AB+

آ بی مثبت گروه خونی ایه که از همه ی همه میتونه خون بگیره، اما به هیچ کسِ هیچکس جز خودش نمیتونه خون بده.

تو زندگیتون از آدمای آ بی مثبت دوری کنین. آدمایی که فقط بلدن بگیرن، نوبت به دادن که میرسه دستاشونو میگیرن هوا که من سختمه، من نمیتونم، من شرایطش رو ندارم، من اونجور آدمی نیستم، من خوشم نمیاد، چرا من بدم اصلا؟».


حقیقت این است که دیگر دلش را ندارم اینجا بنویسم.

 

من حرف های نگفتنی ام را میاوردم اینجا. غصه های توی دلم را. بغض های توی گلویم را. شادی های یواشکی ام را. نوشتن توی وبلاگ و خواندن کامنت هایش برای من، حکم برگشتن از سفر، ریختن یک لیوان چای دبش در یک ماگ سفید که تویش فیروزه ای باشد، ولو شدن روی کاناپه، دراوردنِ جوراب ها، خاراندنِ جای کش هایشان، دراز کردنِ پاها و سردادنِ یک آخیشِ بلندِ حسابی را داشت. به من توی زندگی خوش نمیگذرد، خودتان احتمالا فهمیده اید تا الان و هیچوقت هم خوش نگذشته، و من همه دلخوشی زندگیم این بوده که آخر روز میایم توی کمد دیواریِ وبلاگم قایم می شوم، زانوهایم را میگیرم توی بغلم، در را می بندم و دست هیچکسِ هیچکس بهم نمی رسد.

 

من یک خط قرمز کلفت و پررنگ کشیده بودم بین زندگی واقعی و زندگی مجازیم. دوست نداشتم کسی وبلاگم را بخواند و بهم اس ام اس بدهد که واکنشش چی بوده. دوست نداشتم کسی انقدر در جریان زندگی ام باشد که وقتی مبهم می نویسم بداند منظورم چیست و از کی یا چی نوشته ام، بعد برود برای خودش فکر و خیال کند. و این را هزارهزار بار به هر کدامتان که شماره ام را داشت، تلگرامم را داشت، کانالم را داشت یا هر راه تماس دیگری به دستش رسیده بود، گفته بودم. اینکه یک نفر را بیاوری خانه ات، بهش بگویی روی این کاناپه با کفش نایست  چون من شب ها رویش دراز می کشم، و آن یک نفر اولین کاری که وقتی ازتان حرصش گرفت می کند این باشد که با کفش برود روی کاناپه و بپر بپر کند، خیلی، خیلی، خیلی نامردی است. و من دیگر جایم تهِ کمد دیواریِ وبلاگم امن نیست و نمیتوانم روی کاناپه ام بخوابم.

 

شاید بعدها، دلم با وبلاگم صاف شد دوباره. شاید برگردم و بنویسم. شاید برنگردم و ننویسم. شاید بروم جای دیگری. شاید پناه ببرم به تلگرام و توییتر. نمی دانم چه کار میخواهم با زندگی ام بکنم و نمی دانید این مدت که ننوشتم چون نمیتوانم دلتنگی ها و غصه ها و فکر و خیال هایم را بسپارم به وبلاگی که یک نفر با کفش روی کاناپه اش پریده، و دوستش را هم آورده تا کاناپه کفشی و گلی را ببیند چقدر زندگی بهم سخت گذشته. حتی الان هم باید بنویسم و پاک کنم، بنویسم و پاک کنم که تنهایی ام شره نکند به نوشتنم.

بگذریم.

 

 

 

شمایی که یک روز تصمیم گرفتید بروید برای رفیقتان تعریف کنید فلانی توی فلان پست منظورش کی بوده و توی بیسار پست دلتنگ چی شده؛ شمایی که فکر کردید کار جالبی است که به من اس ام اس بزنید و بگویید حق دارم در مورد چی بنویسم و در مورد چی نه، چون به نظرتان آن چی هایی که سری قبل نوشته بودم را حق نداشتم بنویسم؛ اگر از قصد آزارم دادید، کاش دلتان خنک شده باشد. کاش لااقل یک نفر این وسط خوش خوشانش باشد از این داستان.


به خدا که عجیبید. شگفتی از سر و رویتان می‌بارد.

 

با بی‌خیالیِ محض شب موشک باران پروازهای تجاری را لغو نکرده‌اند؛ انگار نه انگار شرایط تنش‌زا و جنگی. هموطنتان را با موشک روی هوا منفجر کرده‌اند، طوری که تکه‌هایش را هم نمی‌شود تشخیص داد. با بولدوزر دوان دوان خودشان را رسانده‌اند سر صحنه سقوط و شخمش زده‌اند مبادا کسی بویی ببرد. سه روز تمام توی رویتان نگاه کرده‌اند و پای‌کوبی کرده‌اند و کل کشیده‌اند که انتقام سخت گرفتیم و آمریکا دارد به خودش می‌لرزد. سه روز تمام می‌دانستند بچه‌های مردم را کشته‌اند و رومه‌هایشان را پر کردند از تئوری‌های توطئه که آمریکا سهامدار بوئینگ است. سه روز تمام سیدمقداد ها و آمنه‌سادات هایشان حقیقت را کتمان کردند و هرکس که از حقیقت حرف زد دست‌نشانده‌ی غرب معرفی کردند. بعد از سه روز که دیدند دیگر هیچ‌جوره نمی‌شود کتمان کرد، و تازه به زور و اجبار کشور دیگری، حقیقت را نشانتان داده‌اند و توقع دارند برایشان کف بزنید که شجاعانه گردن گرفتند.

 

بعد شما نگرانید که هرکس از خشم به خودش می‌پیچد، هرکس رفته بیرون صدایش را گذاشته روی سرش و بی‌شرفیِ این بی‌شرف ها را فریاد می‌زند، هر‌کس این فریاد را پوشش داده، دست‌نشانده‌ی آمریکاست که حواس دنیا از بمباران الاسد پرت شود.

نگرانید دنیا این همه قساوت، بی‌شرمی، دروغ و وقاحت را ببیند. نگرانید این خونِ ریخته روی خاک ایران، حواس دنیا را از موشک خوردنِ پایگاهِ آمریکا کم کند. 

 

نگرانید مبادا سایه همین مسوولی که خبرنگار راه انداخته توی خیابان تا از مردم گزارش بگیرد که "اصلا صلاح بود در این شرایط حقیقت اعلام شود؟!" از سرتان کم شود؟

 

توی آینه نگاه کنید، ببینید با آن همه مسوول کثافتی که سه روز ساکت ماندند مبادا شکوه انتقام سختشان زیر سایه قتل مردم خودشان محو شود، چه فرقی دارید؟ با این همه ارزشی که به جای شاکی شدن از دروغگوها نگران بنرهای قاسم سلیمانی‌اند چه فرقی دارید؟

 

چه کار دیگری باید بکنند تا سرتان را بچرخانید سمت اینها و نگاهتان به آمریکا و انگلیس نباشد؟ چطور بکشندتان که قانع شوید می‌توانید سرشان فریاد بزنید و نگران نباشید اسرائیل از فریادتان خوش‌حال است؟ چند نفرتان را چرخ شده بفرستند برای مادرتان و بگویند صدایش را درنیار که نفهمند گند زدیم، نفهمند گند می زنیم، نفهمند سالهاست کارمان همین گند زدن است؟

کجا دست برمی‌دارید؟


هیچکس از خودش نپرسید این چه موشکیه که داره از تهران دور میشه؟

هیچکس قصد نداره حتی به صورت نمادین استعفا بده؟

آمریکا هلک هلک زحمت کشیده رادار اون سامانه ضدهوایی رو دستکاری کرده که یدونه هواپیما رو موشک تشخیص بده؟ همون یدونه رو که انداختن دلش خنک شد سامانه رو برگردوند به حالت قبل؟ بعد چرا همین یدونه؟ پروازای قبلی و بعدی که سالم رفتن و اومدن. پروازای بقیه فرودگاها که سالم رفتن و اومدن. با بقیه ضدهوایی هایی که تو سطح کشور پخشه کار نداشت؟

رادار سامانه ضدهوایی به اینترنتی چیزی وصله که هکش کنن؟جایی لاگ میندازه ما لاگشو ببینیم؟

دوستانی که میگن شرایط جنگیه و حلوا که خیرات نمیکنن، راضی ان پس فردا اگه داعش ریخت تو شهرشون ارتش کل شهرو با سکنه ش بمبارون کنه که پای داعش رو از مملکت ببره؟

راستی علم الهدی سخنرانی کرده که دانشجوهایی که از رو پرچم رد نمیشن ستون پنجمن، سفیر انگلیس تکه تکه بشه، فرمودین داعش بیاد روی کار چیکارمون میکنه؟

سید محرومان الان که مقام قضایی دارن درمورد فرمایشات پدرزن محترمشون نظری ندارن؟

چرا یکی یه سطل رنگ  برنمیداره بریزه رو این پرچما همه مون راحت شیم و به مسائل مهم تر بپردازیم؟


 

 

 

 

وقتی دانشگاه قبول شدم، هیچ تجربه ای از تنها گشتن توی شهر نداشتم. مادر جان بهار یک روز مرا برد دور بزنیم و یاد بگیرم چطور از تاکسی و اتوبوس استفاده کنم. سوار چه ماشینی بشوم و چه ماشینی نه. چه ساعتی از روز تحت هر شرایطی زنگ بزنم از خانه بیایند دنبالم. وقتی داشتیم برمیگشتیم خانه، و داشتم غر می‌زدم از اینکه اصلا ای کاش شهرستان قبول می شدم به جای بهشتی که آن سر دنیاست، برایم از پرند پرچمی گفت.

 

مادر جان بهار می‌گفت خانواده‌اش مصاحبه کرده‌بودند، گفته‌بودند پرند را روی پر قو بزرگ کردیم. کلی مراقبش بودیم. کلی نگرانش بودیم. تنها دلیلی که گذاشتیم ازمان جدا شود این بود که دندان‌پزشکی قبول شده‌بود.

پرند پرچمی را خفاش شب سال 76 کشته‌بود. بهش کرده‌بود، دست و پایش را بسته‌بود، بعد زنده زنده به آتش کشیده‌بودش. خفاش شب خیلی آدم کشته‌بود، ولی فقط پرند پرچمی را زنده زنده سوزانده‌بود. پرند پرچمی که دانشجوی سال پنجم دندان‌پزشکی در همدان بود. پرند پرچمی که رفته بود به نامزدش سر بزند و برگردد دانشگاه. پرند پرچمی که یک ماه مانده بود عروسی کند.

 

پرند پرچمی هیچ نسبتی با ما نداشت. ولی شانزده سال بعد، مادر جان بهار هنوز یادش بود که قلب مادر پرند پرچمی را آتش زده بودند و انداخته بودند توی خیابان. هنوز چشم‌هایش تر می‌شد وقتی یادش می‌افتاد. هنوز برای بچه‌های خودش می‌ترسید، مبادا به سرنوشت پرند پرچمی دچار شوند.

 

خفاش شب را وقتی گرفتند، اول گفت تبعه افغانستان است و پلیس هم تایید کرد و ملت ریختند به هیاهو که افغان‌ها را بریزید توی دریا. بعد کاشف به عمل آمد یارو هم‌وطن خودمان است و آن همه هیاهو برای هیچ. هیچ‌کدام قتل‌ها را هم گردن نگرفت. وقتی ازش پرسیدند چرا این همه آدم را کشتی، گفت یک هفته‌ای اعصابم خرد بود». آخرین حرفش قبل اعدام این بود که به هیچ‌کس بدهکار نیستم، از هیچ‌کس هم طلبکار نیستم، از همه طلب بخشش دارم».

 

 

من شما را نمی‌دانم، ولی به نظر خودم، اگر کسی برای خفاش شب دل بسوزاند، حتی اگر پدر مادرش باشد و استدلالش به معصومیتِبچه‌ی آدم، آدم هم بکشه عزیزه»، باید به اینکه قلبی توی سینه دارد، شک کرد. همین را بسط بدهید به تمام آدم‌هایی که مسئول زنده زنده سوختن و تکه تکه شدنِ صاحبان این صداها هستند، صداهایی که هرکدامشان پرندِ پرچمیِ کسی بودند. و بسطش بدهید به آدم‌هایی که پشتِ این دست‌های آغشته به خون درمی‌آیند؛ حالا دلیلشان هرچی که هست، باشد.


هیچکس از خودش نپرسید این چه موشکیه که داره از تهران دور میشه؟

هیچکس قصد نداره حتی به صورت نمادین استعفا بده؟

آمریکا هلک هلک زحمت کشیده رادار اون سامانه ضدهوایی رو دستکاری کرده که یدونه هواپیما رو موشک تشخیص بده؟ همون یدونه رو که انداختن دلش خنک شد سامانه رو برگردوند به حالت قبل؟ بعد چرا همین یدونه؟ پروازای قبلی و بعدی که سالم رفتن و اومدن. پروازای بقیه فرودگاها که سالم رفتن و اومدن. با بقیه ضدهوایی هایی که تو سطح کشور پخشه کار نداشت؟

رادار سامانه ضدهوایی به اینترنتی چیزی وصله که هکش کنن؟جایی لاگ میندازه ما لاگشو ببینیم؟

دوستانی که میگن شرایط جنگیه و حلوا که خیرات نمیکنن، راضی ان پس فردا اگه داعش ریخت تو شهرشون ارتش کل شهرو با سکنه ش بمبارون کنه که پای داعش رو از مملکت ببره؟

راستی علم الهدی سخنرانی کرده که دانشجوهایی که از رو پرچم رد نمیشن ستون پنجمن، سفیر انگلیس تکه تکه بشه، فرمودین داعش بیاد روی کار چیکارمون میکنه؟

سید محرومان الان که مقام قضایی دارن درمورد فرمایشات پدرزن محترمشون نظری ندارن؟

چرا یکی یه سطل رنگ  برنمیداره بریزه رو این پرچما همه مون راحت شیم و به مسائل مهم تر بپردازیم؟


1- 

سخت‌ترین قسمتِ بزرگ شدن، دست در جیبِ خود داشتن و مستقل شدن نیست. تعیین مسیر برای آینده‌ی زندگی نیست. یاد گرفتنِ خط‌ چشمِ گربه‌ای و فرق بین آرایشِ عروسی و دانشگاهی نیست. فراگرفتنِ نحوه طبخ فسنجون و قرمه‌سبزی نیست. بلد شدنِ جوابِ هزاران گونه تعارفِ معمول در فرهنگِ ما نیست. مدیریت سرمایه (انرژی، زمان، جوانی، پول) نیست. 

سخت‌ترین قسمتِ بزرگ شدن، کنار آمدن با از دست دادن‌ِ آدم‌هاست.

اینکه قبول کنی دیوار‌های دورت رو کوتاه کنی. دروازه‌های قلعه‌ت رو باز کنی و بذاری آدم‌ها وارد حیاط خلوتت بشند. اجازه بدی آدم‌ها باهات بازی‌بازی کنن و با آدم‌ها بازی‌بازی کنی تا آشنایی صورت بگیره، ببینی (و ببینن) دوست داری (یا دارن) بمونن یا نه. بپذیری که ریسکِ از دست دادنِ بعضی چیزها رو به جون بخری، و از قِبَلِ همین آزمون و خطاها یاد بگیری آدم‌ها چطوری کار می‌کنن بدون اینکه تا ابد به چند‌تا مهمانِ اولیه‌ت بچسبی، و از قبلِ همین رفت‌و‌آمد چهار نفر دورت رو بگیرن تا تنها و بدبخت نمیری.

عجیب غریب به نظر میاد، ولی ظاهراً آدم‌ها این‌جوری دوست پیدا می‌کنن، اکیپ‌دار می‌شن،کار پیدا می‌کنن، پایه کلاس زبان و باشگاه پیدا می‌کنن، زن می‌گیرن و شوهر می‌کنن، و هنوز از علم به اینکه ممکنه آدمایی که تو زندگیشون وارد می‌شن رو نخوان تا ابد نگه‌دارن، یا از بابتِ از دست دادنِ آدم‌های زندگیشون، نمرده‌ن.

من تقریباً همه‌ی چک‌لیستِ بزرگ شدن رو خط زده‌م، ولی هنوز درموردِ آدم‌ها پنج سالمه.


2-




اجازه بدید حقیقتی رو به صورت تکمیلی براتون افشا کنم. 

من مشکلاتِ روحیِ خاصِ خودم رو دارم. در دست بررسی برای چند مشکلِ اساسی احتمالی در روح و روانم هستم. آدم تلخ و مضطرب و خجالتی و افسرده‌ای هستم که بیشترِ عمرش رو همین شکلی بوده و حتی بلد نیست جور دیگه‌ای زندگی کنه. انتقام‌هایی هست که نگرفته‌م، حق‌هایی هست که از حلقوم‌هایی بیرون نکشیده‌م، فریاد‌هایی هست که نزده‌م، چوب‌هایی هست که بی‌گناه بوده‌م و خورده‌م، زور‌هایی هست که روزمره شنیده‌م و دم نزده‌م، کتک‌هایی هست که خورده‌م و اعتراض‌هایی هست که نکرده‌م، و این‌ها همه توی حافظه‌م داغ خورده، هرازگاهی چیزی زخمش رو تازه می‌کنه، و من رو تبدیل به درمانده‌ترین بدبختِ این دور و بر می‌کنه. من زیاد عصبانی می‌شم، سخت و سهمگین عصبانی می‌شم، تقریبا هیچ کنترلی روی حمله‌های خشمم ندارم و تو تالار افتخاراتم مدالی بابتش به خودم نداده‌م. 

علاوه بر همه‌ی این‌ها، من ترسو‌ام. از اینکه اتفاقایی که قبلاً سرم اومده سرم بیاد، وحشت دارم. از داد شنیدن وحشت می‌کنم. از تهدید شنیدن قالب تهی می‌کنم. از نگاه برگردوندن بغضم می‌گیره. از نیش و کنایه خوردن قلبم می‌ریزه. از اینکه گیرم بندازن گوشه دیوار (اصطلاحا، یا واقعی) و مجبورم کنن تن به خواسته‌شون بدم بدون اینکه راه فرار داشته باشم، از اینکه نذارن حرف بزنم، از اینکه جوابمو ندن، از اینکه امتحانم کنن و هر جوابی به امتحانشون دادم رو نمره بدن، از تنش، از تنش، از این همه تنش وحشت دارم.

علاوه بر همه‌ی همه‌ی این‌ها، من از گریه کردن، از بر من که قلبم شکسته رحم کن»، از مظلوم‌ نشون دادنِ خودم، از ضعف نشون دادن، از تقاضای کمک وقتی هایپرونتیلیت میشم متنفرم. من وحشت می‌کنم، قلبم می‌شکنه، بغض می‌کنم، اما فرار می‌کنم و هرکس سعی کنه دنبالم بیاد رو می‌کُشم.

ببینید. من هیچ‌وقت به هیچ‌کس نگفته‌م نزدیک شدن به من، دوست داشتنم، نگه‌داشتنم، تحمل کردنم، به آسونیِ آب خوردنه. حتی فهمیدنِ کسی که وقتی ناراحت می‌شه به طرفتون شوریکن و خنجر پرتاب می‌کنه و بعد دوان‌دوان فرار می‌کنه می‌ره بالای پشت‌بوم خونه‌ش از دست خودش و شما زار می‌زنه تا کسی نبیندش، سخته. چه برسه به این‌که توقع داشته باشه وقتی از خنجرها و نارنجک‌دستی هاش جا‌خالی می‌دین سرش داد نزنین و فکر نکنین دیوونه‌س. من به یک یک آدم‌های زندگیم هشدار داده‌م که من اینم. پشت و رو، بالا و پایینم همینه. ازشون معذرت خواسته‌م و گفته‌م می‌فهممشون اگه بخوان فاصله‌شون رو باهام حفظ کنن. من هم بودم همین کار رو می‌کردم. من دارم می‌رم دکتر. دارم سعی خودمو می‌کنم. ولی محض رضای چهارده معصوم و صد و بیست و چهار هزار پیامبر، قسم به سی و سه میلیون خدای هندو و هشت میلیون کامیِ ژاپن، تنها چیزی که تو زندگیم نیاز ندارم آدمیه که بهم تنش وارد کنه، وحشت‌زده‌م کنه، گیرم بندازه گوشه دیوار و مجبورم کنه تو منجلابش دست و پا بزنم، و وقتی شروع کردم به نارنجک پرت کردن و جیغ زدن و تبدیل شدن به

آنگمون، یکه بخوره. من برخلاف خیلی از مزخرف‌های تاریخ معتقد نیستم همینم که هستم و همین رو باید دوست داشته باشین یا برین به جهنم. من دنبال کسی نیستم که همه‌ی اینها رو بفهمه، و "این" [اشاره‌ی تحقیر‌آمیز به سر تا پای نگارنده] رو انقدر بخواد که وقتی جاخالی می‌ده، مراقب من باشه تا خنجرام خودم رو زخمی نکنه. من فقط می‌خوام مجبور نباشم برم بالای پشت‌بوم خونه‌م از دست خودم و بقیه زار بزنم. حتی اگه به قیمتِ تنها موندن و کپک زدن باشه.

من دیگه الان بیست و پنج سالمه، و هنوز درگیر همون مسائلی هستم که وقتی پونزده سالم بود باید تو وبلاگم درموردشون توضیح می‌دادم. گاهی اوقات فکر می‌کنم دورنمای این زندگی خیلی از اونچه الان هست متفاوت به نظر نمیاد، و اونچه الان هست حتی ارزش نفس کشیدن برای بقا رو هم نداره.


3-

ترجیح می‌دم آدم‌هایی رو به حیاط خلوتم راه بدم که فکر می‌کنن یه معمولیِ حوصله‌سربرم، تا اینکه معشوق و معبودِ کسانی باشم که برای افکارم ارزش قائل نیستن ولی علیرغم بلاهتم دوستم دارن.

می‌نویسم باز هم، اما نه اینجا. جایی که آدمای حیاط خلوتم امن باشن. چون من هنوز پنج سالمه.


این پست را هزار هزار بار نوشته‌ام و پاک کرده‌ام. هرروز هرروز. وبلاگ‌های دیگری باز کرده‌ام و رو به فضای خالیِ روبرویم فریاد زده‌ام. پست تلگراف نوشته‌ام و فرستاده‌ام به زباله‌دان اینترنت. هزار هزار بار نوشته‌ام و فکر کرده‌ام مگر من تنها آدمِ روی زمینم که دلش شکسته؟ بقیه آدم‌ها رابطه‌های چند ده ساله تمام می‌کنند، با چهار تا بچه از ازدواجِ موفق می‌آیند بیرون، کدامشان تا حالا مرده که من دومیش باشم؟ مگر پنج سالم است که فکر می‌کنم باید بهم ترحم کنند و کسی اصلا برایش مهم است که سر چنین موضوعی به هم ریخته‌ام؟ هزار هزار بار پاک کرده‌ام و فکر کرده‌ام تمامش تقصیر خودم بوده، تمامش حقم بوده، اصلا برای چی زنده‌ام؟ اصلا به چه حقی زنده‌ام؟ اصلا برای کی مهم است که زنده‌ام؟ هزار هزار بار در لپ‌تاپ را بسته‌ام و به خودم تشر زده‌ام که یادت نیست فلانی بهت گفت کاش اصلا وبلاگت را باز نمی‌کردی؟ یادت نیست بیساری بهت گفت مغزت ایراد دارد و برعکس همه آدم‌ها به جای اینکه از نقطه الف نقطه ب را نتیجه بگیری نقطه ط دسته دار را به دست می‌آوری؟ کی از تو خواست حرف بزنی؟


باید بنویسم. باید این بار روی شانه را بگذارم زمین. اینجا وبلاگ من است. من اینجا بزرگ شده‌ام، اینجا جوان و خام و نادان بوده‌ام و قد کشیدم و سرکی از کار دنیا درآورده‌ام و تمامِ تمامِ تمامش را نگه داشته‌ام. این منم، این چینی شکسته‌ای که بند نمی‌خورد منم، نه، این خاک بلوری که دیگر سر هم شدنی نیست منم. این بلایی که سرم آمده و دارد می‌آید هم قسمتی از تاریخ من است، قسمتی از زندگی‌ام است که بعدا برگردم و بخوانمش و ببینم که از این هم جان سالم به در بردم. باید بنویسم که یادم بماند. 


اما انگشت‌هایم یاری نمی‌کنند. دست می‌کشم روی کی‌برد و انگشت‌هایم زمزمه می‌کنند تلاش نکن، ما نمی‌نویسیم. مگر اصلا می‌شود به قالب کلمه درش آورد؟» به مانیتور نگاه می‌کنم و چشم‌هایم اشک می‌ریزند که کسی که به هر حال نمی‌فهمد.» لب‌هایم را می‌جوم و خون می‌زند بیرون: می‌آید سر وقتت و بهت اثبات می‌کند همه‌چیز تقصیر تو بوده و هست و خواهد بود، هیچ‌کس حرفت را باور نمی‌کند، بعد می‌خواهی چه غلطی بکنی؟»


می‌نویسم. باید چاقو بیندازم توی حلقم و تکه تکه این بغض گیر کرده توی گلو را مثل یک غده سرطانی بکشم بیرون. همینقدر درد دارد. همینقدر خوشایند نیست. همینقدر منتشر کردن ندارد. نمی‌دانم چقدر طول می‌کشد که تمامش کنم. نمی‌دانم هر چند وقت یک‌بار بر‌می‌گردم که نوشتنش را ادامه بدهم. ولی تا وقتی تکه آخر را در نیاورده‌ام، هیچ چیز دیگری نخواهم نوشت.

ببخشید که اینجا تا مدت نامشخصی فقط غم‌نامه و هیستریا خواهم نوشت. فعلا گنجشک لاغر بدبختی هستم زیر رگبار باران که از دسته‌اش جدا افتاده و دارم دست و پا می‌زنم که زنده بمانم. نمی‌دانم باید کامنت‌ها را باز بگذارم یا نه. نمی‌دانم باید کامنت‌ها را جواب بدهم یا نه. ولی می‌دانم که باید اینجا بنویسم. چون اینجا وبلاگ من است و تویی که فکر می‌کنی کاش اصلا وبلاگم را باز نمی‌کردم می‌توانی بروی به جهنم.


مزخرف‌تر از اینکه مجبور باشی پستی بنویسی که محتوایش را دوست نداری، این است که پست را اشتباها پاک کنی و مجبور شوی از اول همه چیز را بیاوری روی کاغذ.

***


وقتی خوبیم، خیلی خوبیم. خیلی خیلی خوبیم. کلی حرف برای گفتن داریم، کلی موضوع مشترک، کلی خاطره و پیشینه مشترک، کلی علایق و سلایق مشترک. من از اینکه فکر کنی عجیب‌غریبم، یا چون مثل بقیه فکر نمی‌کنم خل و چلی چیزی هستم، نمی‌ترسم. با تو بی‌اندازه بی‌پرده حرف می‌زنم، کاری که حتی توی وبلاگم هم نمی‌توانم بکنم. تو از حرف زدن با من لذت می‌بری، خودت این را می‌گویی. خودت وقتی نگرانم که دارم سرت را می‌خورم توی چشم‌هایم نگاه می‌کنی و می‌گویی دوست‌داشتنی‌ترین دختر زندگی‌ات هستم. بعضی وقت‌ها بحثمان می‌شود، بعضی وقت‌ها بحثمان بالا می‌گیرد و تبدیل به دعوا می‌شود. و امان از وقتی که دعوایمان می‌شود. 

از من خواسته‌ای اگر مشکلی داشتم، نریزم توی خودم. حرف بزنم و با حرف زدن حلش کنیم. سعیم را می‌کنم، اما کم‌کم وقتی می‌بینم هربار به دعوایی شدید‌تر از قبلی ختم می‌شود، فکر می‌کنم بهتر است خودم با خودم مسائل را حل کنم. هربار که بحث بالا می‌گیرد می‌پرسی میخوای تمومش کنیم؟» و من تقریبا هربار می‌گویم آره. یک قسمت از فکرم این است که ترسیده‌ام، تا سر حد مرگ ترسیده‌ام، می‌خواهم کنترل زد بگیرم روی همه چیز و دوستم را پس بگیرم. یک قسمت از فکرم این است که خب من هیولای هفت سری هستم که لیاقتت را ندارم و حقم است حقم است حقم است که تنها بمانم تا به کسی آسیب نزنم. و قسمتی هست که نمی‌توانم ساکتش کنم : اگه خودش نمی‌خواد تمومش کنه، چرا هی پیشنهادشو می‌ده؟» 

هر بار که قهر می‌کنیم خودت بر‌می‌گردی. حرف می‌زنیم و من کوتاه می‌آیم و قضیه حل می‌شود. وقتی بهت می‌گویم که توقع دارم حقوق انسانی که قانون ازم گرفته، حق طلاق، حق کار کردن، حق تعیین مکان زندگی، یا حق خروج از کشور را بهم بدهی، عصبانی می‌شوی، توی پیشانی‌ات می‌کوبی، بلند می‌گویی اینو باش!» و بهم می‌گویی اگر قرار است هنوز هیچی نشده به فکر راه‌های فرار باشم اصلا به هیچ رابطه‌ای جواب مثبت ندهم. یک روز وقتی به شوخی بهت می‌گویم خدا مرده و توقع کمک ازش نداشته باش، بهم می‌گویی اگر تو را می‌خواهم باید دوباره مسلمان شوم چون ازدواج با زن غیرمسلمان حرام است و چی و چی. بهت اعتراض می‌کنم که می‌دانستی دیگر مذهبی نیستم، و این تبدیل به یک جنگ تمام عیار می‌شود که چرا به خاطرت حاضر نیستم وانمود کنم به قرآن خدا ایمان دارم. توی جر‌و‌بحث‌ها گاهی تحقیرم می‌کنی، گاهی وقتی حرف می‌زنم بی‌صبرانه پوفی میکنی و رویت را می‌کنی آن‌طرف و دیگر جوابم را نمی‌دهی، گاهی متهمم می‌کنی که از قصد خودم را به کوچه علی چپ می‌زنم یا حرفم را عوض می‌کنم تا مجبور نباشم جواب پس بدهم. یک بار بعد از دعوا و آشتی این‌ها را بهت می‌گویم و می‌"ویی اتفاقا تمام این‌ها را خودم هزار برابر بدتر مرتکب می‌شوم. و من باورت می‌کنم، چرا نکنم؟ مگر همه بهم نمی‌گویند منطق حالیم نیست و قابلیت استنتاج و استدلالم به اندازه بچه پنج ساله‌ای است که سرش خورده گوشه حوض؟ البته که تو هم بالاخره به این نتیجه می‌رسیدی، توقعم چی بود؟ البته که به این نتیجه می‌رسم بهتر است من نظرات احمقانه‌ام را برای خودم نگه‌ دارم. 

کم‌کم تصمیم می‌گیریم موضوعاتی که در‌موردشان حرف می‌زنیم را محدود کنیم، از چیز‌های جدی‌تر اجتناب کنیم تا دعوایمان نشود. یکی یکی چیز‌هایی که سرشان جر و بحث کرده‌ایم را حذف می‌کنیم. چون با هم بودنمون ارزشش بیشتر از اونه که بخوایم با حرف زدن سر این چیز‌ها و بحث کردن مکدرش کنیم». از با هم بودنمان چه چیزی مانده وقتی تنها چیزی که می‌شود ازش حرف زد.؟ نمی‌پرسم. نمی‌گویم که چقدر برای با تو حرف زدن لحظه شماری می‌کرده‌ام و داشت باورم می‌شد که فکر‌های من هم مهمند. یک روز وقتی برایت از یک کامنت ارزشیِ غیرمنصفانه غرغر می‌کنم، تیر آخر را می‌زنی. راست گفته، مغلطه می‌کنی فقط. کاش اصلا وبلاگت رو باز نمی‌کردی».

وبلاگم. آخرین سنگر بدون سانسورم. تنها جای دیگری که بدون ترس از قضاوت شدن حرف می‌زدم، چون همیشه تو بودی که بگویی خوب نوشته‌ام و هر کس بد و بیراه گفته می‌تواند برود به درک، و تو تنها آدمی بودی که باور می‌کردم.

دیگر چیزی نمی‌نویسم. وبلاگ را با یک پست خداحافظی می‌بندم. بعد پست خداحافظی را هم پاک می‌کنم، چون فکر می‌کنم چرا دهانم را نمی‌بندم و نمی‌گذارم آدم‌ها از دست چرت‌و‌پرت‌هایم نفس راحتی بکشند؟ توییتر را کمرنگ می‌کنم. قبل از هر توییت به خودم می‌گویم کی از تو خواست حرف بزنی؟» و جوابش این است که هیچ‌کس.


دوستت دارم. خیلی دوستت دارم. خودت نمی‌دانی چقدر. خودت نمی‌دانی از کی. نمی‌دانی هرروز وقتی یادم می‌آید که توی زندگی‌ام دارمت چطور توی دلم قند آب می‌شود. الان که این‌ها را می‌نویسم مطمئنم اگر بعدا بتوانم باز هم کسی را دوست داشته باشم، همین طوری دوستش خواهم داشت. همین حس‌ها را تجربه خواهم کرد. اما تو می‌گویی دوست داشتن این‌طوری نیست. هنوز باورم نکرده‌ای. به نظرت عاشق چیزی شده‌ام که فکر می‌کردم هستی، و حالا که دیده‌ام با تصوراتم فرق داری مدام دارم سعی می‌کنم تغییرت بدهم. مدام بهم می‌گویی توی این رابطه‌ی آشغال هیچی نیستی، هیچ اهمیتی نداری، و تنها چیزی که من بهش فکر می‌کنم خودم و خواسته‌های خودم است. به خودم نگاه می‌کنم و نمی‌فهمم چرا به این نتیجه‌ها می‌رسی، و بیشتر باور می‌کنم که یک مرگی‌ام هست. فکرم درست کار نمی‌کند که نمی‌فهمم. توانایی تمییز دادن احساساتم را از هم ندارم که نمی‌فهمم دوست داشتن این‌طوری نیست. اصلا برای همین می‌روم پیش مشاور، که ببینم نکند مرگی‌ام است. نکند سایکوپث هستم و نمی‌دانم. مگر می‌شود آدم دلش پر از محبت و علاقه باشد و یک نفر آن بیرون پیدا نشود که بهش نگوید دلت از سنگ ساخته شده؟ مشاورم سخت‌ترین مسیر ممکن را برای رسیدگی به مساله‌ام انتخاب می‌کند؛ ازم می‌خواهد فقط حرف بزنم. برایش تعریف کنم چی فکر می‌کنم و چه حسی دارم. کنارم چراغ قوه به دست حرکت می‌کند و خودم باید زیر نور چراغش دنبال مشکل بگردم و نتیجه بگیرم قضیه از چه قرار است. هیچوقت مستقیم نظر نمی‌دهد، نمی‌گوید چی درست و چی نادرست است، کجایم عادی و کجایم غیرعادی است. برای همین وقتی بهت‌زده بهم می‌گوید پسره‌ی همکلاسی پایش را از گلیمش درازتر کرده و بابا معنیِ رابطه این نیست که در قدم اول تخت‌خواب همدیگر را فتح کنیم، می‌فهمم اشتباهم خیلی فراتر از هر چیزی است که تا آن موقع برایش تعریف کرده بودم.



خیلی سریع پیش رفتم. از روی جدایی موقتی‌مان رد شدم. دو سال دنبال پرواز آن شب دویده بودم و حالا دو ماه بود که می‌خواستم و نمی‌خواستم ویزایش بیاید. قرار بود دو سال بروم کانادا، درس بخوانم، شاید کمی کار کنم و سرمایه‌ای جمع کنم، بعد برگردم و رسمی برویم سر خانه زندگی خودمان. شاید کتاب‌فروشی‌ای می‌زدیم با دیوار‌های فیروزه‌ای، یا همه‌ی پولمان را جمع می‌کردیم برای خانه‌ای که بالکنش به اندازه تمام گلدان‌های باقی‌مانده‌ی مادر جان بهار جا داشته باشد. آرام‌ترین زوج دنیا نبودیم، ولی از پس پستی بلندی‌های رابطه‌مان بر‌می‌آمدیم. این‌که قلبی که برایم می‌تپید جا بگذارم اینجا و دو سال صاحبش را نبینم، دلم را می‌لرزاند. دلم را قرص کرده بودی که باید حتما بروم، حیف این دو سال دویدن و زحمت کشیدن نیست که به خاطر دو سال زودتر داشتنت ازش صرف نظر کنم؟ برمی‌گردم، دنیا که به آخر نرسیده. و وقتی برگردم خوشبخت‌ترین سارای دنیا می‌شوم.

آن روز برای بار آخر بغلت کردم. با محکم ترین بغلی که زورم می‌رسید چسبیدم بهت. توی گوشت گفتم که دوستت دارم. حالا با تو راحت بودم، خیلی راحت بودم. دوست داشتم ببوسمت و ببوسی‌ام. دوست داشتم سفت سفت در آغوش بگیرمت. دوست داشتم پیشانی‌ام را تکیه بدهم به گردنت و به صدای نفس‌هایت گوش بدهم. بازیگوشیِ انگشت‌هایت را روی تنم دوست داشتم. لبخند عجیبت وقتی نگاهم می‌کردی، چشم‌هایت که از دیدن بدنم برق می‌زد. وقتی از بوسیدنم تعریف می‌کردی خوشحال می‌شدم، لااقل یک کار هست که درست بلدم انجام بدهم. و وقتی قرار بود بالاخره رسمی و قانونی و عرفی و شرعی برویم سر خانه زندگی خودمان، چه اهمیت داشت از الان بدانی لب‌هایم چه طعمی دارد؟ وقتی توی بغلت بودم از همیشه بیشتر دوستت داشتم، از همیشه بیشتر جایم امن بود. دیگر برایم مهم نبود که دوستیمان را با سرعت سرسام‌آوری که مرا می ترساند پشت سر گذاشتیم و پل‌های پشت سرمان را تا خاکستر شدن سوزاندیم. برایم مهم نبود که یکهو از من از بغل کردنت می‌ترسم» به اینجا رسیدیم. مهم نبود که حالا کار‌هایی را می‌کنیم که از انجامشان اکراه داشتم. من با تو خوشحال بودم. قرار بود با تو خوشحال بمانم و همین مهم بود.

برایم تاکسی گرفته بودی و راننده منتظر بود. پریدم توی ماشین و تا خانه بغض قورت دادم. تا آن طرف گیت خروج فرودگاه. تا فرودگاه قطر. تا سن کتغینِ مونترآل. 


یک هفته‌ی اول حضورم در مونترآل تمامش بدوبدو بود. کار‌های اداری، بانکی و دانشگاهی. پیدا کردنِ خانه و هم‌خانه. مانده بودم پیش دختر‌عمه‌ی دختر‌عمه‌ام که تا آن موقع ندیده بودمش. گوشی‌ام که تو هواپیما خاموش کرده بود دیگر دوربین نداشت، جت‌لگ دست از سرم بر‌نمی‌داشت و فرانسه بلد نبودنم هم مانع بزرگ همه چیز. کم پیش می‌آمد وقت آزاد داشته باشم و توی همان وقت آزاد هم تنها نبودم. تنها وسیله ارتباط تصویری‌ام با خانه، لپ‌‌تاپم بود. همان هفته‌ی اول، پنج صبحی که من کف هال خانه‌ی مینا دراز کشیده بودم تا آفتاب سر بزند، دعوایمان شد. چرا برایت وقت نمی‌گذاشتم؟ چرا مجبور بودی به وقت ایران تا دیروقت بیدار بمانی؟ هنوز پایم به خارج نرسیده رهایت کرده‌ام، معلوم است دلم برایت تنگ نشده که یک بار هم نخواسته‌ام "عکس بازی" کنیم، اگر دوستت داشتم حواسم به ساعتت بود، حواسم به وقت گذاشتنت بود، حواسم به اینکه یک هفته است برایت "عکس" نفرستاده‌ام، بود. گفتم که تحت فشارم و درست می‌شود،وقتی خانه پیدا کنم خلوت خودمان را داریم، قبول نکردی، قبول نکردی، قبول نکردی و آخرش دیگر گفتم به جهنم. اگر یک هفته صبر نداری که من سر و سامان بگیرم اصلا تمامش کنیم. بلند شدم و توی تاریک روشنِ سحر از خانه‌ی مینا زدم بیرون، رفتم برای یکی از آن پیاده‌روی‌های طولانیِ ستارخان تا انقلاب، گیشا تا آزادی، صادقیه تا میدان نور. هفت و نیمِ صبح که برگشتم، وانمود کردم رفته بودم ورزش و صورتم از باران خیس است و چپیدم توی دستشویی.


کمی بعد دوباره به هم بر‌می‌گردیم. ازم می‌خواهی که نگرانی‌ات را درک کنم، از این‌که نکند اینجا بهم آنقدر خوش بگذرد که برنگردم، که نکند چون خانواده‌ام مخالفند کوتاه بیایم و رهایت کنم، که از بس رهایت کرده‌اند همه‌ش می‌ترسی من هم بگذارم و بروم، که می‌دانی با برگشتنم به چه فرصت‌هایی پشت‌پا خواهم زد و می‌ترسی که اگر با هم خوشبخت نشویم زندگی‌ام را خراب کرده‌ای. البته که می‌فهمم، البته که حق داری. گوشی‌ام را می‌دهم تعمیر و مشکل عکس فرستادن با یواشکی بردن گوشی به حمام حل می‌شود. ساعت گوشی را تنظیم می‌کنم تا ایران و مونترآل را با هم نشان بدهد و بین چت مدام چک کنم تا بپرسم می‌خواهی بیدار بمانی یا نه. سعی می‌کنم بیشتر برایت وقت بگذارم و گردش‌های پیشنهادیِ مینا را بپیچانم. خانه پیدا می‌کنم. اتاقم در و پیکر ندارد و صدایم راحت تا اتاقِ هم‌خانه‌هایم می‌رود، ولی قطعا از حمامِ خانه‌ی مینا امن‌تر است. حالا فقط باید حواسم باشد تماس‌های تصویری‌ات را وقتی کسی توی اتاقم هست جواب ندهم و یک چیزی بگذارم پشت در اتاق که بی‌هوا باز نشود. بعدا یاد می‌گیرم چت‌هایمان را هم جلوی کسی باز نکنم، چون ممکن است عکس یا گیفی فرستادی باشی. همه چیز حل می‌شود.


نه، نمی‌شود. کم‌کم نخ صبر هردویمان باریک‌تر و باریک‌تر و باریک‌تر می‌شود. بیست روز بعد از تولدم، هردویمان به این نتیجه می‌رسیم که دیگر بس است. ساعت‌ها به خاطرت گریه می‌کنم، به خاطر دوستی که از دست می‌دهم و دوستی‌ای که دیگر پس نمی‌گیرم. به خاطر پل‌هایی که تا خاکستر شدن سوزانده‌ام. به خاطر کار‌هایی که با اعتماد به آینده‌ای که با تو دارم تن به انجامشان داده‌ام. توی پیام آخرت ازم می‌خواهی عکس‌هایمان که برایم چاپ کردی تا بزنم به دیوار خانه‌ام بریزم دور، و برایم می‌نویسی زندگی کن، خب؟». قبل از پاک کردنِ تمام هیستوری، درشت می‌نویسمش روی تخته‌ی یادداشت‌های بالای میزم. بیست‌و‌یک روز بعد از تولدم، پیام می‌دهی که اشکالی دارد اگر با دختر دیگری وارد رابطه بشوی؟ و من می‌گویم نه. بعد گوشی را می‌اندازم زیر تخت و می‌روم یکی از طولانی‌ترین دوش‌های دهه اخیر تمدن بشری را به نام خودم ثبت کنم.


تصور کنید هیچ چیز از حساب‌داری نمی‌دانید. جمع و تفریق بلد نیستید و به عمرتان چرتکه ندیده‌اید. هرگز درگیر سود و زیان نبوده‌اید و کوچکترین اطلاعی از اینکه کسب‌و‌کار چیست، ندارید. سرمایه خوبی دستتان است و میل هم دارید وارد بازار شوید، اما باید شریک داشته باشید.

رفیق چندین و چند ساله‌تان که چشم‌بسته قبولش دارید و می‌دانید به چم‌و‌خم کار وارد است و خیلی وقت است که دلتان می‌خواهد بهتان پیشنهاد شراکت بدهد بالاخره بعد از سال‌ها پا پیش می‌گذارد. طبیعتا چون هیچ تجربه و دانشی ندارید فرمان را می‌دهید دستش. بهش اعتماد دارید دیگر نه؟ می‌دانید بار اولش نیست، اطمینان قلبی دارید که رفاقت چندین و چند ساله‌تان حرمت دارد، مهر تضمینِ این است که رفیقتان جز خیر برایتان نخواهد خواست. 

کم‌کم که پیش می‌روید، خواسته‌هایی جلوی رویتان می‌گذارد که دچار شک و تردید می‌شوید. هربار سوال می‌پرسید جواب می‌شنوید که همه تو بازار همینطورن. اصلا کسب‌و‌کار یعنی همین.» بعضی وقت‌ها جر و بحث در‌می‌گیرد. بعضی وقت‌ها کار بالا می‌گیرد و دعوا می‌شود. و شما هربار کوتاه می‌آیید. چون رفیقتان را دوست دارید. چون برای این شراکت کلی وقت منتظر مانده‌اید. چون بالاخره آن کسی که تجربه و دانشش را ندارد شمایید و اعتماد به نفسش را ندارید که به غریزه‌تان اعتماد کنید. چون تمام عالم بیست و چهار سال توی سرتان زده‌اند که هیچ چیزتان به آدم نرفته و رفیقتان که این را خوب می‌داند هم بدش نمی‌آید گاهی این را به رویتان بیاورد.

بالاخره یک روز شراکتتان به هم می‌خورد. محترمانه و دوستانه جدا می‌شوید. یک حسابرس استخدام می‌کنید تا حساب‌کتاب‌هایتان را سر‌و‌سامان بدهد. حسابرس بهتان اطلاع می‌دهد که هیچ هم همه تو بازار همینطور نیستند. اصلا هم کسب‌و‌کار معنی‌اش این نیست. رفیقتان سرتان را کلاه گذاشته تا برای خودش ویلایی بالای کوه بخرد.


سوختید؟ حالتان گرفته شد؟


من سرمایه دست کسی ندادم. من قلب و روح و احساسم را گذاشتم وسط. به رفیقِ چندین و چند ساله ام که از ته دل، از تهِ تهِ دل، دوستش داشتم، اعتماد کردم. 

چرا باید دروغ بگویی که دوستم داری؟ چرا باید به این فکر کنم که مگر به تک‌تک دختر‌هایی که بهت نزدیک شده‌اند این را نگفته‌ای؟ من فرق دارم. ما فرق داریم. تو من را به قبلی‌ها نشان‌ داده‌ای. با قبلی‌ها بیرون برده‌ای. تو با قبلی‌ها شرط کرده‌ای که دوستیمان را نگه داری. تو من را بلدی. غصه‌هایم را می‌دانی، شکننده بودنم را دیده‌ای. تو حواست به من هست. تو تنها آدمِ دنیایی که صداقتش را قبول دارم، نه، تو راستش را می‌گویی. بهم می‌گویی پشت سرت حرف هست، که تصویری که از من بهت می‌دن، که فلان کام رو می‌گیره و در می‌ره، تصویر یه دن ژوان کثافته. قول بده که باورشون نکنی.» و من سردرگم می‌خندم، چرا نشانه‌ها را می‌بینم و ندیده می‌گیرم؟ چون هنوز از رابطه دختر و پسر هیچ چیز نمی‌دانم، پس صلاحیتش را ندارم تشخیص بدهم چی زنگ خطر لازم دارد.


گفتم از سابقه مذهبی بودنم؟ تو می‌دانی من همانم که یک بار با بسته بیسکوییت بهم سقلمه زدی و بغض کردم که چرا دستت بهم خورده. هر قدر هم که الان خدا را زیر سوال ببرم و به عقل مسلمانانش شک داشته باشم، هنوز نمی‌پرم بغل پسر‌ها و با اصرار به غریبه‌ها دست نمی‌دهم. گفتم از خجالتی و درون‌گرا بودنم؟ تو می‌دانی من با لمس کردن و لمس شدن مشکل دارم. دیده‌ای که هربار دستت را روی پشتی نیمکتِ پارک دراز می‌کنی رو به جلو قوز می‌کنم. اجازه می‌گیری بغلم کنی. معذبم و بهت می‌گویم چرا. راضی‌ام می‌کنی. بعد‌ ازم می‌خواهی خط قرمز‌هایم را تعیین کنم و پایشان بایستم، و وقتی ازت می‌خواهم دستت سمت سینه‌هایم نرود دعوایمان می‌شود. قهر می‌کنی. چون دوست داشتن یعنی همین. همه‌ی دوست‌دختر دوست‌پسر‌ها این کار را می‌کنند». من شک دارم. من هنوز نمی‌دانم چیزی هست به اسم Gray Sexual بودن، و وقتی می‌گویی دوست داشتن یعنی همین که بخواهی لمست کنم»، باور می‌کنم که پس به اندازه کافی دوستت ندارم. اگر به اندازه کافی دوستت داشتم، می‌گذاشتم سعی کنی تحریکم کنی. 

اما قبل از اینکه من کوتاه بیایم، خودت یک روز به بهانه اینکه تپش قلبم را حس کنی دستت را توی لباسم می‌بری و سینه چپم را مشت می‌کنی. بعدها یک بار به رویت می‌آورم که آن روز وقتی خواستی دستت را توی یقه‌ام ببری صراحتا ازت خواستم همین یک کار را نکنی، و سرم داد می‌زنی که چقدر این را توی سرت می‌زنم و چقدر این را به رویت می‌آورم و اگر بدم آمده بود جلویت را می‌گرفتم. و من کنار می‌کشم، چون خوشم نیامده بود ولی بدم هم نیامده بود، چون جلویت را نگرفته بودم. 


کوتاه می‌آیم. بعد‌ها این تبدیل به تم ثابت خواسته‌های تو و مخالف‌های من می‌شود. تو اصرار می‌کنی و من کوتاه می‌آیم، چون باور کرده‌ام دوست داشتن فقط به شکلی که تو تعریفش می‌کنی وجود دارد. ازت می‌خواهم جلوی دوست‌هایم زیر هجده سال حرف بزنی؟ چرا می‌خواهم تغییر کنی؟ این اسمش دوست داشتن نیست. می‌خواهی مرا ببوسی و من نمی‌خواهم؟ چرا بهت کشش جسمی ندارم؟ این که اسمش دوست داشتن نیست. می‌خواهی مرا ببینی و من راحت نیستم؟ چرا هنوز تمام و کمال دل به رابطه نمی‌دهم؟ این اسمش دوست داشتن نیست. دوست داری مرا ببری خانه‌ات و با هم عشق‌بازی کنیم و من برایش خط قرمز تعیین می‌کنم؟ می‌خواهم تو را بگذارم توی خماری و این اسمش دوست داشتن نیست. بعضی جاها حس می‌کنم یک جایی از قضیه می‌لنگد. وقتی کنارم می‌نشینی و دستت را می‌کشی لای پاهایم. وقتی دستت را دورم حلقه می‌کنی و شستت را روی لب‌هایم می‌کشی تا بازشان کنم و انگشتت را بگذاری توی دهنم. وقتی ازم می‌خواهی برایت از روی دفتر خاطراتم بخوانم که دفعه قبل چه کار کرده‌ایم و ریز به ریزِ جزئیاتی که ننوشته‌ام را از روی حافظه تعریف کنم. بهم نگفته‌ای که با این‌ها خودیی می‌کنی. خودم بعدا می‌فهمم. خیلی بعد‌تر تکه‌های پازل را می‌گذارم کنار هم، اتفاقی. ازت پرسیده‌ام که این‌ها رابطه جنسی نیست؟ و گفته‌ای که نه. گفته‌ای که این اسمش foreplay است و همه این کار را می‌کنند. فرق بین دوست‌پسر با دوستی که همینطوری داری همین است و تا اینجایش اشکال ندارد. تا جایی پیش می‌رویم که خب تا وقتی خود قسمت اصلی رابطه جنسی را انجام نداده‌ایم همه این کار‌ها را می‌کنند چون دوست داشتن یعنی همین. 


دیگر از ملایمت اول رابطه و وقت دادن برای اینکه خودم را پیدا کنم خبری نیست. دوست نداری به هیچ طریقی اشاره کنم که برخلاف تو، من رابطه‌ی اولم را تجربه می‌کنم و سریع گارد می‌گیری که گذشته‌ات را به رویت می‌آورم. بابت هیچ خواسته‌ای جواب منفی نگرفته‌ای، ولی با اولین مخالفت صدایت بلند می‌شود چرا باید همیشه حرف تو باشه؟» و من باور می‌کنم، چرا باید همیشه حرف من باشد؟ و اینطوری جواب مثبت را برای هر چیزی می‌گیری. معنیِ اصرار کردن همینه، اگه مخالف نباشی که من اصرار نمی‌کنم!» و من نمی‌پرسم معنی مخالف بودن چی می‌شود پس. می‌گویم از امتحان کردنِ چیزی که ازم خواسته‌ای می‌ترسم، جواب می‌دهی از کامفورت زونت بیای بیرون میای تو بغل خودم، من مراقبتم، با هم تجربه‌ش می‌کنیم». بعد‌ها قبل از اینکه برای بار اول جدا شویم بهت نشان می‌دهم به خاطرت آنقدر عوض شده‌ام که دیگر خودم را نمی‌شناسم، و جواب می‌دهی مگه مجبورت کرده بودم؟ خودت خواستی. چرا اینقدر به روم میاری که به خاطرم چی کارا کردی؟ مگه کوه کندی؟». 


یک سال بعد از آمدنم به کانادا، وقتی همکلاسیِ ایرانی‌ام بهم پیشنهاد رابطه دوستی می‌دهد و با گرفتن یک جوابِ مثبتِ نیم‌بند همان شب به زور سعی می‌کند باهام بخوابد، به جای اینکه از خانه‌ام پرتش کنم بیرون و به پلیس یا دفتر رسیدگی به آزار جنسی دانشگاه خبر بدهم، خودم از خانه فرار می‌کنم و تا دوی صبح بر‌نمی‌گردم. برای مشاورم تعریف می‌کنم که خب همه رابطه‌ها مستقیم به همین ختم می‌شن دیگه، نه؟ تقصیر خودم بود که می‌دونستم هنوز راحت نیستم که حتی لمسم کنه، ولی به پیشنهاد رابطه‌ش جواب مثبت دادم. اون عادی بود، من باید بیشتر تاکید می‌کردم که غیرعادی ام.» و مشاورم، مشاورِ کاناداییِ سفید‌پوستِ غرق-در-آزادی-اجتماعی-بزرگ-شده‌ام، با چشم‌های گرد شده به دختر شرقیِ روبرویش، ساکن یک کشور سنتی، زل می‌زند. نه. اون عادی نبود، همه رابطه‌ها بلافاصله به foreplay یا سـکس ختم نمی‌شن سارا.»


از روزی که دوباره شروع کردم به نوشتن، و کامنت‌های محبت‌آمیز و دلداری دهنده گرفتم که اینقدر خودم رو سرزنش نکنم و تقصیر به گردن خودم نندازم، منتظر بودم به این پست برسم که متوجه اشتباهتون بشین.



چند وقت بعد دوباره بهش پیام دادم. چرا؟ چون تولدش بود. چون دلم تنگ شده بود. چون با اینکه اسمش دوست داشتن نبود، ولی می‌خواستم مطمئن شم حداقل یه نفر تولدشو تبریک می‌گه. چون تولدا مهمن و نباید تنهایی برگزار بشن. چون دارم خودمو گول می‌زنم و احتمالا دنبال جلب توجهی ترحمی چیزی بودم. نمی‌دونستم اون موقع با کسیه یا نه. اگه با کسی بود و ماچ و قلب می‌فرستادم و زندگیش به هم می‌ریخت چی؟ فقط گفتم تولدت مبارک. یه دو نقطه پرانتزم گذاشتم تهش که از تهدید آمیز بودنش کم شه. اون موقع کاراموزی می‌رفتم بیمارستان مغز و اعصاب، می‌شستم تو اتاق کوچولویی بغل یه آقای مسلمون فرانسوی و کد می‌زدم. تبریک رو به وقت ایران فرستاده بودم که به وقت کانادا ساعت مسخره‌ای می‌شد؛ و جواب تبریکم رو بعد از ساعت نهارمون گرفتم. گفته بود که با کسیه، گفته بود که نباید بهش اینجوری (چه جوری؟) پیام می‌دادم و خودم می‌دونم تهش به چی ختم می‌شه. نمی‌دونستم منظورش چیه. فکر کردم قراره دعوا شه. معذرت خواستم. 

منظورش دعوا نبود.


من از این قسمت داستان متنفرم. از قسمتی که تهدیدم می‌کنه که ازش می‌ترسم و اگه راست می‌گم که نمی‌ترسم چرا براش نمی‌شم. از قسمتی که واقعیت می‌خوره تو صورتم، اینکه دلش برای من تنگ نشده، برای کارایی که باهام می‌کرده تنگ شده، و وانمود می‌کنم نشونه‌ها رو نمی‌بینم. از قسمتی که وانمود می‌کنم تمام مدت داشته‌م خودم رو لوس می‌کرده‌م و آره دلم می‌خواد و گوشیم رو می‌ذارم تو جیب سوییشرتم و می‌برم دستشوییِ. از قسمتی که مانیتور لپ‌تاپم رو می‌چرخونم تا تو دیدِ آقای فرانسویِ بغل دستم نباشه. از قسمتی که می‌فهمم با دختریه که توی شیش ماه کانادا بودن من ازم برای بیرون رفتن باهاش اجازه می‌گرفته و بهش نمی‌گم دلم چقدر شکسته.  

از قسمتی که به خودم، به او، به کائنات دروغ می‌گم تا نگهش دارم. تا خوشحالش کنم. تا دوستم داشته باشه. چرا اینقدر رقت‌انگیزم؟ چون اینقدر رقت‌انگیزم. علت و معلول خودمم. اگه نبودم، به جای اینکه از این قسمتِ داستان متنفر باشم، از خودم متنفر بودم.

صبر کن، از خودم متنفر نیستم؟

هستم.


یک هفته‌ای گاه و بی‌گاه با هم حرف» زدیم. بعد تصمیم گرفتیم که واقعا درست نیست و تمومش کردیم. بعد زندگی من اینجا به هم ریخت، به معنی واقعی کلمه به هم ریخت، و من پناه بردم بهش، چون فقط اون می‌تونست آرومم کنه. دوباره تمومش کردیم و مشاورم بهم هشدار داد که مثل اعتیاد باهاش رفتار نکنم. رفتم سلمونی و موهام رو که بیست و یک روز بعد از تولدم تا بالای گوشم قیچی‌قیچی کرده بودم، از تهِ تهِ ته زدم. چون زورم فقط به موهام می‌رسه. و چون روی پاهام جایی نمونده بود که کبود نکرده باشم.


روز سالگرد مامان مرخصی گرفتم و نشستم خونه، بغ کردم رو صندلیم و زل زدم به گوشه دیوار. اینجا به کسی نگفته‌م. نمی‌خوامم بگم. پیام داد و فکر کردم می‌دونه چه روزیه، واسه همینه. یه کم صحبت کردیم و حرفمون از موهام رسید به جاهایی که نمی‌خواستم، و به نخواستنم هم محل نمی‌داد. دعوامون شد. این دفعه که غمگین و عزادار بودم حقیقتی که دوباره تو گوشم سیلی می‌زد رو نادیده نگرفتم. بلاکش کردم. گردنبند باباقوری‌ای که مامانم از یزد برام خریده و از روز اولی که اومدم اینجا هرروز و همه‌جا گردنم بوده از گردنم دراوردم، افتاد زمین و شکست. اینا اتفاقی‌ان؟ دوست دارم به خرافات اعتقاد داشته باشم و فکر کنم روح مامانم اونقدر ازم ناراحته که یادگاریش رو بشکنه؟ البته که دوست دارم. هر چیزی که بیشتر به این حقیقت دامن بزنه که چه لجنی هستم مورد استقبالم واقع میشه.


همون هفته آقای همکلاسی پیشنهاد می‌ده بیاد کمکم برای جمع کردنِ وسایلم که ساس زده، برای شام پیتزا میاره، تا نصفه شب می‌مونه و ازم می‌خواد بهش فرصت بدم همو بشناسیم و باهام وارد رابطه بشه. من نمی‌دونستم وقتی یکی رو دعوت می‌کنی خونه‌ت معنی خاصی می‌ده. شما می‌دونستین؟ می‌گم که نمی‌خوام. پسره رو تا مترو که خیابون بغلیه همراهی می‌کنم و بین راه دستمو بی‌هوا می‌گیره، دستمو می‌کشم، چیزی نمی‌گم چون دختر خوبی‌ام»، حتی وقتی کسی داره بهت آسیب می‌زنه تصمیم دارم درقبالش دختر خوبی باشم. چون دیگه نمی‌دونم چی طبیعیه چی نیست. امیدوارم خدا اگه وجود داره، همه کسایی که تا دهنم رو باز کردم بهم گفتن وحشی و روانی‌ام ببخشه و همین هم براشون کافی باشه؛ چون من قصد دارم بخش زیادی از تقصیر رو درمورد تمام موقعیت‌های زندگیم که به جای گرفتن حقم قرمز شدم و سکوت کردم که دختر خوبی باشم، گردن اونا بندازم و هرگز هرگز هرگز نبخشمشون.

پسره هم‌خونه‌ی دوست نزدیکمه، نمی‌تونه قصد بدی داشته باشه مگه نه؟ من عقل ندارم به خدا، عقل من چهار سالشه. فرداش دستجمعی دعوتم می‌کنن خونه‌شون فیلم ببینیم و می‌رم، چون عقل ندارم. شب به جای اتوبوس سوار شدن یک ساعت باهاش پیاده برمی‌گردم خونه، چون عقل تو کله‌م نیست. بهش می‌گم که اگه قصد خاصی داره، من گرایش خاصی به پسر‌ها (و دختر‌ها، و کلا غریبه‌ها) ندارم و سیستم من طور دیگه‌ای کار می‌کنه. بهم می‌گه تو تا حالا با من امتحان نکردی، من قول می‌دم که خوشت بیاد و خیلی هم گرم خواهی بود». شما چراغ‌های خطر چشمک‌زن قرمز رو می‌بینین که سراسر صحنه رو پر می‌کنن؟ من نمی‌بینم. چون عقل ندارم. چون می‌خوام دختر خوبی باشم و فقط سکوت می‌کنم و قرمز می‌شم. بهش می‌گم که قضیه دخترای ایرانی می‌گن نه ولی منظورشون آره‌س» نیست، واقعا نیست، من واقعا از لمس شدن خوشم نمیاد، به آدما اینطوری نزدیک نمی‌شم، و الانم نهایتا می‌تونم در‌های دوستی رو به روش بگشایم. معذرت می‌خواد که دیروز دستمو گرفته و می‌گه فقط بهش فرصت آشنایی بدم و قول می‌ده هر‌جا من عقب کشیدم پا پس بکشه. قبول می‌کنم و فیلم می‌ذارم ببینیم. اتاقم به‌هم‌ریخته و شلوغه و همه وسایلم تو پلاستیک بسته‌بندی شده‌ن به جز تخت و صندلی. قراره سمپاش بیاد فردا. می‌شینیم روی تخت و گوشی رو می‌ذاریم روی یکی از جعبه‌ها. شما می‌‌دونستین اینا همه‌شون معانی نهفته دارن؟ من نمی‌دونستم.

ده دقیقه بعد از شروع فیلم وقتی از پشت گردنم رو گرفت و سعی کرد به زور بخوابونتم رو تخت فهمیدم یه چیزی اشتباهه. مست بود؟ هیجان‌زده بود؟ من نخ داده بودم که چیز خاصی دلم می‌خواد؟ خودم رو از چنگش کشیدم بیرون، ولی بیرونش نکردم. نشستم همونجا تیلیک تیلیک لرزیدم. گفت اگه سردمه باید بغلم کنه که گرم شم. گفتم لازم نکرده و تیلیک تیلیک لرزیدم. دوباره سعی کرد هلم بده روی تخت و من دستش رو به زور زدم کنار. معذرت خواست و یه کم در سکوت به مانیتور گوشیم نگاه کردیم که هنوز داشت قسمت اول Good Omens رو نشون می‌داد. دیوید تننت بیچاره که تا ابد منو یاد تیلیک تیلیک لرزیدن می‌ندازه. یهو بهم نزدیک شد و سرم رو بوسید. از تخت پریدم پایین. کفشامو پوشیدم و از خونه رفتم بیرون. بدون دسته کلید و گوشی و هیچ کوفت و مرگی. دنبالم نیومد. رفتم پشت شاسی بلند جلوی خونه همسایه بغلی ایستادم و خودم رو بغل کردم و به آسمون زل زدم و تیلیک تیلیک لرزیدم. هنوز نزدیک خونه بودم، ممکن بود پیدام کنه. رفتم فروشگاه 24 ساعته‌ی بغل مترو و رفتم اون ته وانمود کردم چیپس می‌خوام. هربار در مغازه باز شد نشستم رو زمین که اگه پسره بود پیدام نکنه. فکر می‌کنین می‌ترسیدم بلایی سرم بیاره؟ نخیر. می‌ترسیدم ناراحتش کرده باشم و بهش برخورده باشه. یه بی‌خانمان اومد تو و به صاحب مغازه تعارف کرد برن بیرون علف بکشن. پشت سرشون رفتم بیرون، چون آخرین چیزی که می‌خواستم این بود که از چاله‌ی همکلاسی به چاهِ دو نفر که رو علفن بیفتم. رفتم کوچه بغلی تو حیاط همسایه وایسادم و تا ساعت دوی صبح درجا زدم. چون دوست داشتم فکر کنم تیلیک تیلیک لرزیدنم واسه اینه که تو دمای 21 درجه با تی‌شرت و شلوار جین سردمه، نه واسه این که چهار سالمه و عرضه ندارم مراقب خودم باشم.


ساعت دو به این نتیجه رسیدم که پسره رو تخت من نمی‌خوابه و برگشتم خونه. روی تخت یادداشت گذاشته بود که فکر کردم رفتی wc، دنبالت گشتم نبودی، رفتم خونه». روی گوشی چهل تا میس و مسیج انداخته بود. از همه‌جا بلاکش کردم. جلوی چتریام که پسره دست کرده بود توش قیچی‌قیچی کردم. چون عادت دارم همونطوری دست کنم توی همونجای موهام و هربار که انگشتام موهام رو حس می‌کرد دوباره شروع می‌کردم به تیلیک تیلیک لرزیدن. سه چهار روز بعد که نتورکینگ داشتیم، پسره اومد گفت ببخشید از خونه خودت زابراه شدی نصفه شبی. بهش گفتم دیگه به درد عمه‌ش می‌خوره معذرت خواستنش. به هیچ‌کدوم همکلاسیام که منو باهاش هم‌گروه می‌کردن نگفتم. به دوست نزدیکم که هم‌خونه‌شه و هی دعوتمون کرد بریم خونه‌شون مهمونی نگفتم. به دفتر آزار جنسی دانشگاهم نگفتم حتی. سه ماه بعد رفت ایران، ازدواج کرد، برگشت.


آخرین باری که با هم چت کردیم، من رو دچار یه حمله عصبی کرد. ماه‌ها بود که از این حمله‌ها نداشتم، آدمای ایرانم که استادِ درست کردنِ اون موقعیت خاص برای حمله‌هام بودن، از خودم دور نگه داشته بودم. با خوشحالیِ تمام خیلیا رو بلاک کرده بودم. کسایی که بهشون توضیح می‌دم همچین مساله‌ای دارم، معمولا فکر می‌کنن بزرگنمایی می‌کنم و محل نمی‌دن، و برای همینه که وقتی می‌شد تنها راهِ تماسِ این آدم‌ها رو با یه دکمه از بین برد، دنیا برام آروم شده بود. اون‌قدر که حتی به خودم حال بدم و خاطره‌ی حمله‌ها برام کمرنگ بشه. اونقدر کمرنگ که حتی محض احتیاط از مشاورم برای کنترل کردنشون کمک نخوام، با اینکه به معنیِ دقیقِ کلمه تو فرمی که روز اول بهم داد هزار بار بهشون اشاره کرده بودم.

شب بود. نشسته بودم تو دفتر و با انگشت‌های یخ‌زده و در حالِ لرزیدنم می‌کوبیدم روی کی‌برد. از قبل خبر داشت که چه وقتایی این‌طوری می‌شم. سعی کرده بودم یادش بندازم. ازش کمک خواسته بودم؛ خیلی دیر. خواسته بودم بس کنه؛ خیلی دیر. چشمام سیاهی می‌رفت، نفس‌هام به شماره افتاده بود، صدای آدم‌های اطرافم دور و دورتر می‌شد. و وقتی دنیا به شکل طبیعیش برگشت رفته بودم طبقه چهاردهمِ ساختمونِ دفتر، و داشتم سعی می‌کردم درِ محوطه روبازِ اون طبقه رو باز کنم تا خودم رو بندازم پایین.


سالن خالی بود. محوطه روباز هم. چند دقیقه اونجا ایستادم و به تصویرِ خودم تو شیشه در زل زدم. شبیه دیوونه‌ها شده بودم. اون طرفِ شیشه، چراغای روشنِ ساختمونای مونترآل تصویرم رو مربع مربع کرده بودن. این طرف من دوباره هفت سالم شده بود، چشم‌هایی که نگاهم می‌کردن از نفرت برق می‌زدن، صدای توی سرم داد می‌زد چرا نمی‌میری، و فقط یه درِ قفل شده جلوش رو گرفته بود.



من فرشته نیستم. مطمئن نیستم که حتی آدمِ خوبی باشم. روز‌های زیادی تو زندگیم هست که صدای توی سرم، بازتابِ چشم‌های خودم تو آینه با انزجار یا ناامیدی بهم می‌گن لیاقتِ زنده موندن رو ندارم. منتظرِ این نیستم که بیاید بگید چرا چرت می‌گم و چرا زندگی قشنگه، چون حرفتون رو باور نمی‌کنم. من فقط حرفِ یه نفر رو تو تمامِ این سال‌ها باور کردم. و قصه‌ی اون آدم، طبقه آخر ساختمون مهندسی دانشگاهی تو مونترآل تموم می‌شه؛ جایی که دختر نقش اول داستان، به اندازه یه در با تموم کردنِ همه چی فاصله داشت.

من تو تمام این مدت، اینجا درموردِ غمِ از دست دادنِ نیمه‌ی گم‌شده حرف نمی‌زدم. این‌ها رو نمی‌نوشتم که بگم در کاخ آرزو‌هام رو باز کرده‌م و با قلعه‌ی هزار اردک مواجه شده‌م. نمی‌نوشتم تا خودم رو تبرئه کنم و تقصیر‌ها رو از گردنم درارم و برای مظلومیتم ترحم بخرم. من اون شب سارایی رو از اون درِ قفل شده انداختم پایین. باید یه بار دیگه توی وبلاگم اون سارا رو می‌کشتم.



به چشم‌های توی شیشه نگاه کردم. به نفرتِ تهشون که ماه‌ها بود ندیده بودم. به شهری که اون طرفِ در به خواب می‌رفت، به خیابون‌هایی که تو این چند وقت آرامشِ قبل از طوفان، نمی‌دونستن من این بمب ساعتی رو هرروز تو سرم این‌طرف اون‌طرف می‌برم. 

پاکشون برگشتم دفتر. در لپ‌تاپ رو که یادم نمی‌اومد کی بسته‌م، باز کردم. تمومش کردم، همه چیز رو تموم کردم، این دفعه واقعی، این دفعه مطمئن. هر چند که اون شب نرفتم خونه، تا صبح موندم دفتر و اون‌قدر زار زدم که چشم‌هام از کاسه دربیاد. هر چقدر هم که

سندرم رب گوجه داشته باشم و تمام تصمیم‌های زندگیم رو زیر سوال ببرم، هر قدر هم از روابط بین آدم‌ها هیچ چیزی سرم نشه، یه چیز رو مطمئنم. 

این اسمش دوست داشتن نیست.

+


و من در بیس‌هف سالگی یاد گرفتم محبت بی حد و حصر فقط برای مامان بابای آدم خوبه و بچه آدم. و دنیا با محبت بی حد و حصر جای بهتری نمی‌شه و آدم‌ها خوشحال و امن نمی‌شن و تهش فقط دردسره.

الان می‌فهمم شازده کوچولو چرا از ما آدم‌بزرگا ناامید بود.


به نام خدای یگانه مطلق
مادر ! سلام !
مادر ! خداحافظ!
به همین کوتاهی . به همین اختصار . اما نه اینقدر راحت و آسان .
چند روز پیش تصادفا دستگیر شدم. هیچ اشتباهی نکردم. کاملا تصادفی بود. محاکمه شدم -خیلی سریع و برق آسا- و محکوم به اعدام شدم. فردا صبح زود، ظاهرا، اعدامم می کنند. این نامه را به دست دوستی می سپارم و دعا می کنم که به دست تو برساند 
مارال !

.
من هرگز خلاف نگفته ام. پس بگذار در پایان راه کوتاهی که پیمودم نیز نگویم: دلم آرزو دارد که عاشق بشوم، که آرزو داشت. دلم آرزو داشت که خانه داشته باشم، که همسر داشته باشم، که بچه های زیاد با اسم های اصیل ترکمنی داشته باشم - از همین اسم ها که شما روی ما گذاشتید. دلم مرگ را نمی خواهد مادر! دوست ندارم کشته بشوم. دوست ندارم این سگها پاره پاره ام کنند. زندگی را دوست دارم مادر! زندگی را خیلی دوست دارم. دلم آرزوی عاشق شدن را دارد - حتی هنوز هم.
من خیلی کوچکم، کوچک برای آنکه اعدامم کنند، کوچک برای آنکه تیر خلاص در مغزم خالی کنند. من اصلا برای این مراسم کوچکم مادر!
 اما انگار چاره ای نیست. یا باید به خاطر خوشتن زندگی کنیم یا به خاطر دیگران. نمی شود. نمی شود که جمعشان کنیم. این جمع اضداد نیست که به قول شما شدنی باشد، این مجاورت تاسف‌انگیز چیزهایی است که ترکیبشان، تخریبشان می کند .

من در این چند سال که جنگیدم، که علیه این دستگاه و علیه شاه جنگیدم با اینکه عضو یک گروه بسیار تندرو بودم هرگز با جانم بازی نکردم .مارال! بسیار آهسته آمدم. بسیار آهسته رفتم. سخت مراقب بودم که شجاعت، تبدیل به امری شخصی نشود. به خودنمایی به خود قهرمان بینی به نمایش شهادت. اینست که خیلی هم خوب کار کردم و کارنامه ام تقریبا همان است که دادستانی ارتش منتشر می کند -البته اگر جرات این کار را داشته باشد .
.

راستش را بگویم مادر ؟ دلم عاشق شدن را می خواهد - حتی هنوز،حتی امشب. وقتی آیناز آق اویلر کشته شد، من دلم خیلی سوخت. خیلی. خیلی. اما حالا که خودم را می خواهند بکشند حس می کنم که دلم برای خودم خیلی بیشتر می سوزد. آیناز لااقل عاشق شده بود، به عشقش رسیده بود، با محبوبش زندگی می کرد، چقدر هم همدیگر را دوست داشتند: یک ترکمن، یک فارس. این خیلی خوب است مادر! یعنی خیلی خوب بود، اما مرا زمانی می کشند که هنوز هیچ کس را پیدا نکرده ام که عاشقش بشوم، که نگاهش دلم را بلرزاند، که در کنارش راه رفتن حرارت بدنم را به سی و نه برساند.
خب خودت که می فهمی مارال! شما همه تان عاشق شده اید و همه تان به محبوبتان رسیده اید یا در راه رسیدن، به هر دلیل، کشته شدید. اما من .من .مادر! من هنوز یک بچه هستم. و با وجود این اگر بدانی چقدر خوب جلوی اینها ایستادم. اگر بدانی! حظ می کنی به خدا! مرد و مردانه. مثل پدرم. مثل خود خودت. مثل گالان اوجا. ذره ای ترس به خودم راه ندادم. خوب است دیگر نه؟ با وجود همه اینها دلم نمی خواهم بمیرم . دروغ که فایده ای ندارد. من هنوز یک خورده هم زندگی نکرده ام.
در کتابی خواندم که تاکنون بیش از بیست هزار نوع عطر گل را تشخیص داده اند، راست است مادر؟ من فقط گل اسفند را بوییده ام و گل سرخ را. شاید هم نرگس، مریم، شب بو و محبوبه شب را .خب کم است دیگر. نه؟
آه مارال بانوی بزرگوار!
کاش چند دقیقه، فقط چند دقیقه سرم را روی پایت می گذاشتم .یا سرم را به شانه دکتر آلنی آق اویلر نامدار محبوب همه مبارزان جهان تکیه می دادم .
مادر !
اگر این نامه به دستت رسید، از ته قلب برایم گریه کن، و به آلنی بگو از ته قلبش برایم گریه کند، چرا که من هنوز حتی یک لحظه هم به خاطر خودم زندگی نکرده ام اما همیشه آرزوی این کار را داشته ام.
قلبم.قلبم هنوز آرزوی عاشق شدن دارد، دلم خانه می خواهد، همسر .
به برادر زاده ها و خواهر زاده هایم سلام مرا برسان و بگو .نه. به آنها چیزی نگو!
خدا نگهدار همه شما
آرتا آق اویلر


آتش بدون دود: هر سرانجام سرآغازیست

نادر ابراهیمی


آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها