رفتن (1)،

رفتن (2)،

رفتن (3)


تو این دو هفته سعی کردم با زندگیم خداحافظی کنم. با آقای برادر. با خونه. با کاغذ دیواری هایی که مادر جان بهار انتخاب کرده بود. با منظومه شمسیِ اتاقم. با کاموا فروشی های حسن آباد. با کتاب فروشی های انقلاب. با پارک های نواب و توحید و ولیعصر. با فروشنده های مترو. با شیبِ لعنتیِ بهشتی. با دوستام. با عزیزام. با عزیزام.

خیلیاشون نشد. خیلی جاها وقت نکردم برم بعضیا تهران نبودن ببینمشون. بعضیا رو گذری و کوتاه دیدم. بعضی بغل ها رو دلم موند که نکردم. بعضی حرفا رو دلم موند که نزدم. وقت نبود چون. هیچوقت به اندازه کافی وقت نبود.

چمدون خریدیم. مهمونی خداحافظی گرفتیم. خلال بادوم و پودر نارگیل و آرد برنج و عصاره بابونه(!) اهدایی مادربزرگ رو چپوندیم تو چمدون به جای کتونیای ورزشی. چله تابستونی رفتیم سعی کردیم لباس گرم بخریم ( و اشتباه کردیم، آنلاین لباس نخرید! ). تا یک ساعت قبل از حرکت به سوی فرودگاه در حال وزن کردن چمدونا بودیم و بند و بساط های اهداییِ دوست و آشنا رو یواشکی میذاشتیم کنار تا جا برای وسایل خودم جا بشه. سوار شدم. کنار پنجره. هواپیما پرید و من یادم افتاد برای بار آخر نرفتم بهشت زهرا که

سنگ مامان و همسایه هاش رو بشورم.


پرواز ترانزیتم از قطر می پرید. هواپیماییِ قطر شما رو از تهران که به مقصد نزدیک تره میبره قطر، بعد از قطر می بردتون کانادا در حالی که سر راه از تهران رد میشه باز! از هواپیما که اومدم بیرون شالم رو انداختم رو شونه م. دومین بار بود که این کار رو می کردم، بار اول وقتی بود که از پروازِ انگشت نگاریِ ترکیه پیاده شدم و قبلش خانمِ بغل دستی داشت بهم نق می زد که این جوونا تا می رسن اولین کار میشن. فکر می کردم همه دارن نگام می کنن. فکر می کردم عجیبم. فکر می کردم همه می دونن بار دومیه که شالم رو از سرم در میارم و خیلی معلومه که بلد نیستم بدون شالم باید چی کار کنم با سرم* . یه کم که گذشت کلاه سوییشرتم رو کشیدم رو سرم. سردم بود. با اینکه فرودگاه سرد نبود.

هشت ساعت فرودگاه قطر بودم. دو ساعت خوابیدم. با چشم نیمه باز، در حالی که دستم دور بند کوله م قفل بود. 

پرواز دوم نکته خاصی نداشت، به جز از کار افتادنِ ناگهانیِ گوشیم. آدرس خونه دختر عمه ی دختر عمه م که قرار بود پیشش بمونم، تلفنش، تلفن هر کسی که اینجا میشناختم، تلفن هر کسی که تو کانادا میشناختم، لیست چیزایی که همراهم بود، لیست کارایی که وقتی رسیدم فرودگاه باید بکنم، همه ش تو گوشی بود. وحشت زده هارد ریست کردمش. جفت دوربیناش که تازه راه افتاده بودن از کار افتاد باز، چون نباید خاموش میشد. کوله م رو از قفسه بار بالای سرم پرتاب کردم پایین و در حالی که از شدت استرس اشک می ریختم یه دفترچه پیدا کردم، هر چی دم دستم بود هول هولکی نوشتم توش و گوشی رو هم تا وقتی رسیدیم دیگه دست نزدم. 


چمدونای سنگینم رو به فلاکت تا پایانه تاکسی ها بردم و ماشین گرفتم. تاکسی فرودگاه از روی آدرسی که توی دفترچه نوشته بودم، منو جلوی در یه ساختمون بلند پیاده کرد و سه تا چمدونم رو گذاشت تو پیاده رو. 50 دلاری که بهش دادم گذاشت جیبش، با اینکه کرایه 40 دلار بود. بلد نبودم به انگلیسی بهش بگم بقیه پولم رو بده. خیره نگاهش کردم که 100 هزار تومن پولم رو گذاشت جیبش و رفت. مدتها طول کشید از عذابِ تبدیل کردن خریدهام به ریال رها بشم. بعدها تصمیم گرفتم قبل از تبدیل خریدهام به ریال، حقوقم رو به ریال تبدیل کنم و اینطوری کمتر زجر بکشم. علی ای حال، ساختمون بلند قرار بود خونه ی دختر عمه ی دختر عمه م باشه. هیچ ایده ای نداشتم هست یا نه. ساختمونا پلاک متحد الشکل ندارن و پلاکِ این یکی معلوم نبود. تابلوی اسمِ خیابون هم که عین کیمیا کمیابه. اگه ساختمون رو اشتباهی اومده بودم، با سه تا چمدون 23 کیلویی چطور خودمو می رسوندم به جای درست؟ بدون سیمکارت چطور زنگ می زدم به د.ع.د.ع م؟ تو مملکت فرانسه زبون چطور به یکی بگم گم شدم؟ این چه غلطی بود من کردم؟ با همه این فکرا 9 طبقه رو رفتم بالا. یکی از همسایه ها منو دید و در رو برام باز نگه داشت. گفتم مغسی»، تنها کلمه ای که به فرانسه بلد بودم، و یه چیزی گفت که در جوابش فقط لبخند زدم. چمدونام رو گذاشتم ته راهرو که اگه ساختمون اشتباهی بود، کسی که در رو برام باز می کنه با دیدنِ کسی که این همه بار دستشه وحشت نکنه، و فکر کنه یه روزِ معمولیه که یه نفر زنگِ در خونه ش رو اشتباهی زده. 

زنگ در خونه اشتباهی نبود. سگشون حضور غریبه رو پشت در حس کرد و شروع کرد به پارس کردن. و صدایی به فارسی دعواش کرد. اولین جمله فارسی که بعد از 30 ساعت میشنیدم: مگه بهت نگفتم برای آدمای پشت در پارس نکن؟!». تو دو هفته ی بعدش، همه چی فارسی بود، مگه اینکه دیگه چی پیش میومد که با یه کانادایی کار داشته باشی. همه جا پر ایرانی بود، بانک، دانشگاه، فروشگاه، خیابون، کافی بود سعی نکنی لهجه ت رو مخفی کنی تا اون خانم فروشنده ای که حدس می زدی هموطنه آلت و شیفت بگیره رو فارسی، و دیگه یه مکالمه عادی داشته باشی تو یه سوپرمارکت تو صادقیه که میخوای بدونی سن ایچ پرتقالی دارن یا نه.! مینا در رو برام باز کرد و سگ غول پیکرش خودش رو رسوند لای در. سلام و معذرت و خوش آمد و هشدار در مورد احتمال پریدنِ سگه، و . من یه دقه برم چمدونامو که خیلی سنگین بودن از ته راهرو بیارم»! 


نزدیک دو ماه پیش مینا موندم. با سگش، یه ژرمن شپرد بیست کیلویی هیکلی، طوری رفیق شدم که وقتی مینا تنهامون میذاشت سگش میومد سرش رو میذاشت رو پای من می خوابید، و الانم وقتی میرم خونه شون با تمام هیکلش می پره بغلم. برای ثبت نامم، گرفتن کارت اتوبوسم، گرفتن شماره شناسایی کاناداییم، خریدن سیمکارت، پیدا کردن کلاس دانشگام، پیدا کردن دفتر استادم، یاد گرفتن مسیرا و خیابونا، یاد گرفتن قوانین روزمره رفت و امد، مینا یه هفته وقت گذاشت و هرروز باهام همه جا اومد. وقتی خونه پیدا کردم، مینا بهم تشک و پرده و کتری داد که ببرم و نگران خریدنش نباشم. بعضی تیکه عبارت های فرانسه که خیلی کاربرد داشت یادم داد. منو به یکی از دوستاش سپرد که تو شهر منو بگردونه، و دوستش جاهایی که میتونستم با قیمت خوب خریدای خونه رو بکنم، جاهایی که میتونستم بگردم، و جاهایی که میتونستم دنبال کفش و لباس بگردم بهم یاد داد. برام میل پرده و میخ و چکش آورد و کمکم کرد وسایلی که از آیکیا خریده بودم سر هم کنم.

و اینطوری بود که من نمردم.


پایان.

* یه بار بابام منو برده بود آموزش رانندگی، بهم گفت از تو آینه چی میبینی؟ گفتم یه پراید داره پشت سرم میادچی کارش کنم؟ گفت با بازوکا بزنش :| یعنی چی چی کارش کنم؟! مگه تو قراره همه چی رو یه کاری بکنی؟! :))


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها