آخرین باری که با هم چت کردیم، من رو دچار یه حمله عصبی کرد. ماه‌ها بود که از این حمله‌ها نداشتم، آدمای ایرانم که استادِ درست کردنِ اون موقعیت خاص برای حمله‌هام بودن، از خودم دور نگه داشته بودم. با خوشحالیِ تمام خیلیا رو بلاک کرده بودم. کسایی که بهشون توضیح می‌دم همچین مساله‌ای دارم، معمولا فکر می‌کنن بزرگنمایی می‌کنم و محل نمی‌دن، و برای همینه که وقتی می‌شد تنها راهِ تماسِ این آدم‌ها رو با یه دکمه از بین برد، دنیا برام آروم شده بود. اون‌قدر که حتی به خودم حال بدم و خاطره‌ی حمله‌ها برام کمرنگ بشه. اونقدر کمرنگ که حتی محض احتیاط از مشاورم برای کنترل کردنشون کمک نخوام، با اینکه به معنیِ دقیقِ کلمه تو فرمی که روز اول بهم داد هزار بار بهشون اشاره کرده بودم.

شب بود. نشسته بودم تو دفتر و با انگشت‌های یخ‌زده و در حالِ لرزیدنم می‌کوبیدم روی کی‌برد. از قبل خبر داشت که چه وقتایی این‌طوری می‌شم. سعی کرده بودم یادش بندازم. ازش کمک خواسته بودم؛ خیلی دیر. خواسته بودم بس کنه؛ خیلی دیر. چشمام سیاهی می‌رفت، نفس‌هام به شماره افتاده بود، صدای آدم‌های اطرافم دور و دورتر می‌شد. و وقتی دنیا به شکل طبیعیش برگشت رفته بودم طبقه چهاردهمِ ساختمونِ دفتر، و داشتم سعی می‌کردم درِ محوطه روبازِ اون طبقه رو باز کنم تا خودم رو بندازم پایین.


سالن خالی بود. محوطه روباز هم. چند دقیقه اونجا ایستادم و به تصویرِ خودم تو شیشه در زل زدم. شبیه دیوونه‌ها شده بودم. اون طرفِ شیشه، چراغای روشنِ ساختمونای مونترآل تصویرم رو مربع مربع کرده بودن. این طرف من دوباره هفت سالم شده بود، چشم‌هایی که نگاهم می‌کردن از نفرت برق می‌زدن، صدای توی سرم داد می‌زد چرا نمی‌میری، و فقط یه درِ قفل شده جلوش رو گرفته بود.



من فرشته نیستم. مطمئن نیستم که حتی آدمِ خوبی باشم. روز‌های زیادی تو زندگیم هست که صدای توی سرم، بازتابِ چشم‌های خودم تو آینه با انزجار یا ناامیدی بهم می‌گن لیاقتِ زنده موندن رو ندارم. منتظرِ این نیستم که بیاید بگید چرا چرت می‌گم و چرا زندگی قشنگه، چون حرفتون رو باور نمی‌کنم. من فقط حرفِ یه نفر رو تو تمامِ این سال‌ها باور کردم. و قصه‌ی اون آدم، طبقه آخر ساختمون مهندسی دانشگاهی تو مونترآل تموم می‌شه؛ جایی که دختر نقش اول داستان، به اندازه یه در با تموم کردنِ همه چی فاصله داشت.

من تو تمام این مدت، اینجا درموردِ غمِ از دست دادنِ نیمه‌ی گم‌شده حرف نمی‌زدم. این‌ها رو نمی‌نوشتم که بگم در کاخ آرزو‌هام رو باز کرده‌م و با قلعه‌ی هزار اردک مواجه شده‌م. نمی‌نوشتم تا خودم رو تبرئه کنم و تقصیر‌ها رو از گردنم درارم و برای مظلومیتم ترحم بخرم. من اون شب سارایی رو از اون درِ قفل شده انداختم پایین. باید یه بار دیگه توی وبلاگم اون سارا رو می‌کشتم.



به چشم‌های توی شیشه نگاه کردم. به نفرتِ تهشون که ماه‌ها بود ندیده بودم. به شهری که اون طرفِ در به خواب می‌رفت، به خیابون‌هایی که تو این چند وقت آرامشِ قبل از طوفان، نمی‌دونستن من این بمب ساعتی رو هرروز تو سرم این‌طرف اون‌طرف می‌برم. 

پاکشون برگشتم دفتر. در لپ‌تاپ رو که یادم نمی‌اومد کی بسته‌م، باز کردم. تمومش کردم، همه چیز رو تموم کردم، این دفعه واقعی، این دفعه مطمئن. هر چند که اون شب نرفتم خونه، تا صبح موندم دفتر و اون‌قدر زار زدم که چشم‌هام از کاسه دربیاد. هر چقدر هم که

سندرم رب گوجه داشته باشم و تمام تصمیم‌های زندگیم رو زیر سوال ببرم، هر قدر هم از روابط بین آدم‌ها هیچ چیزی سرم نشه، یه چیز رو مطمئنم. 

این اسمش دوست داشتن نیست.

+


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها