تصور کنید آدم تنهایی هستید که هیچ دوستی ندارد.  از خواهرها و برادرهایش محرم اسراری ندارد. رابطه خاصی هم با پدر مادرش ندارد.

تصور کنید یک روز معلمتان بهتان میگوید آدم باید آنچه را برای خودش می پسندد برای دیگران هم بپسندد. و اگر اینطوری باشد، دنیا جای بهتری برای زندگی و آن آدم آدمِ بهتری برای دوست داشتن می شود. و آدم زمانی می تواند چیزی را بخواهد که آن چیز را برای دیگران هم بخواهد، باید بدهی تا بگیری.

تصور کنید آن روز تصمیم گرفته باشید خودتان را اینطور بسازید. که وقتی بزرگ شدم، آنچه را دوست دارم برای دیگران هم بپسندم». و چون آدم تنهایی هستید که هیچ دوستی ندارد، و چون روح تشنه ی طفلکی ای دارید که دلش میخواهد دوستش بدارند، تصمیمتان به این ترجمه می شود که دوست باشم، رفیق باشم، همراه باشم، چون .کاش یکی یک روز آن طرف خط همین تصمیم را بگیرد برای من».

تصور کنید کلی سال، کلی سرمایه روح و روانتان را گذاشته باشید روی اینکه بشوید این. دوست. رفیق. همراه. و برگردند بهتان بگویند نه تنها لیاقت ندارید دوست و رفیق و همراه داشته باشید، بلکه خودتان هم طی این کلی سال، دوست و رفیق و همراه نبوده اید. ته تهش سیمکارت اعتباری ای بودید که پول می گرفته تا آنتن بدهد. یا پاوربانکی بوده اید که کلی برق مصرف می کرده تا شارژ کند. یا اصلا چرا مثال، آدم خودخواه پلیدی بوده اید که خیرش به هیچکس نرسیده هیچ، هزار جور ضرر رسانده است.

 

پی نوشت: الان که دارم این مطلب را می نویسم، شنبه شب است. از یک طرف خوشحالم که پس فردا میروم دانشگاه و آدم می بینم و چارنفر که مرا نمیشناسند غریبه طور نگاهم می کنند و چون مرا نمیشناسند فکر نمی کنند مزخرفم؛ و از یک طرف دیگر خودم را حبس کرده ام کنج اتاقم، دوباره سارای شازنده ساله ای شدم که حس می کند یک هیولای کاکتوسیِ تیغ تیغی است و اصلا و ابدا نباید با آدم ها وارد هیچ گونه تعامل اجتماعی شود.

 

بعدا نوشت: با هم گوش کنین. ده دقیقه پیش این یارو رو پیدا کردم. همین یدونه رو هم دارم ازش. 

بلدم نیستم پلییر اضافه کنم به پست.


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها