مزخرفتر از اینکه مجبور باشی پستی بنویسی که محتوایش را دوست نداری، این است که پست را اشتباها پاک کنی و مجبور شوی از اول همه چیز را بیاوری روی کاغذ.
***
وقتی خوبیم، خیلی خوبیم. خیلی خیلی خوبیم. کلی حرف برای گفتن داریم، کلی موضوع مشترک، کلی خاطره و پیشینه مشترک، کلی علایق و سلایق مشترک. من از اینکه فکر کنی عجیبغریبم، یا چون مثل بقیه فکر نمیکنم خل و چلی چیزی هستم، نمیترسم. با تو بیاندازه بیپرده حرف میزنم، کاری که حتی توی وبلاگم هم نمیتوانم بکنم. تو از حرف زدن با من لذت میبری، خودت این را میگویی. خودت وقتی نگرانم که دارم سرت را میخورم توی چشمهایم نگاه میکنی و میگویی دوستداشتنیترین دختر زندگیات هستم. بعضی وقتها بحثمان میشود، بعضی وقتها بحثمان بالا میگیرد و تبدیل به دعوا میشود. و امان از وقتی که دعوایمان میشود.
از من خواستهای اگر مشکلی داشتم، نریزم توی خودم. حرف بزنم و با حرف زدن حلش کنیم. سعیم را میکنم، اما کمکم وقتی میبینم هربار به دعوایی شدیدتر از قبلی ختم میشود، فکر میکنم بهتر است خودم با خودم مسائل را حل کنم. هربار که بحث بالا میگیرد میپرسی میخوای تمومش کنیم؟» و من تقریبا هربار میگویم آره. یک قسمت از فکرم این است که ترسیدهام، تا سر حد مرگ ترسیدهام، میخواهم کنترل زد بگیرم روی همه چیز و دوستم را پس بگیرم. یک قسمت از فکرم این است که خب من هیولای هفت سری هستم که لیاقتت را ندارم و حقم است حقم است حقم است که تنها بمانم تا به کسی آسیب نزنم. و قسمتی هست که نمیتوانم ساکتش کنم : اگه خودش نمیخواد تمومش کنه، چرا هی پیشنهادشو میده؟»
هر بار که قهر میکنیم خودت برمیگردی. حرف میزنیم و من کوتاه میآیم و قضیه حل میشود. وقتی بهت میگویم که توقع دارم حقوق انسانی که قانون ازم گرفته، حق طلاق، حق کار کردن، حق تعیین مکان زندگی، یا حق خروج از کشور را بهم بدهی، عصبانی میشوی، توی پیشانیات میکوبی، بلند میگویی اینو باش!» و بهم میگویی اگر قرار است هنوز هیچی نشده به فکر راههای فرار باشم اصلا به هیچ رابطهای جواب مثبت ندهم. یک روز وقتی به شوخی بهت میگویم خدا مرده و توقع کمک ازش نداشته باش، بهم میگویی اگر تو را میخواهم باید دوباره مسلمان شوم چون ازدواج با زن غیرمسلمان حرام است و چی و چی. بهت اعتراض میکنم که میدانستی دیگر مذهبی نیستم، و این تبدیل به یک جنگ تمام عیار میشود که چرا به خاطرت حاضر نیستم وانمود کنم به قرآن خدا ایمان دارم. توی جروبحثها گاهی تحقیرم میکنی، گاهی وقتی حرف میزنم بیصبرانه پوفی میکنی و رویت را میکنی آنطرف و دیگر جوابم را نمیدهی، گاهی متهمم میکنی که از قصد خودم را به کوچه علی چپ میزنم یا حرفم را عوض میکنم تا مجبور نباشم جواب پس بدهم. یک بار بعد از دعوا و آشتی اینها را بهت میگویم و می"ویی اتفاقا تمام اینها را خودم هزار برابر بدتر مرتکب میشوم. و من باورت میکنم، چرا نکنم؟ مگر همه بهم نمیگویند منطق حالیم نیست و قابلیت استنتاج و استدلالم به اندازه بچه پنج سالهای است که سرش خورده گوشه حوض؟ البته که تو هم بالاخره به این نتیجه میرسیدی، توقعم چی بود؟ البته که به این نتیجه میرسم بهتر است من نظرات احمقانهام را برای خودم نگه دارم.
کمکم تصمیم میگیریم موضوعاتی که درموردشان حرف میزنیم را محدود کنیم، از چیزهای جدیتر اجتناب کنیم تا دعوایمان نشود. یکی یکی چیزهایی که سرشان جر و بحث کردهایم را حذف میکنیم. چون با هم بودنمون ارزشش بیشتر از اونه که بخوایم با حرف زدن سر این چیزها و بحث کردن مکدرش کنیم». از با هم بودنمان چه چیزی مانده وقتی تنها چیزی که میشود ازش حرف زد.؟ نمیپرسم. نمیگویم که چقدر برای با تو حرف زدن لحظه شماری میکردهام و داشت باورم میشد که فکرهای من هم مهمند. یک روز وقتی برایت از یک کامنت ارزشیِ غیرمنصفانه غرغر میکنم، تیر آخر را میزنی. راست گفته، مغلطه میکنی فقط. کاش اصلا وبلاگت رو باز نمیکردی».
وبلاگم. آخرین سنگر بدون سانسورم. تنها جای دیگری که بدون ترس از قضاوت شدن حرف میزدم، چون همیشه تو بودی که بگویی خوب نوشتهام و هر کس بد و بیراه گفته میتواند برود به درک، و تو تنها آدمی بودی که باور میکردم.
دیگر چیزی نمینویسم. وبلاگ را با یک پست خداحافظی میبندم. بعد پست خداحافظی را هم پاک میکنم، چون فکر میکنم چرا دهانم را نمیبندم و نمیگذارم آدمها از دست چرتوپرتهایم نفس راحتی بکشند؟ توییتر را کمرنگ میکنم. قبل از هر توییت به خودم میگویم کی از تو خواست حرف بزنی؟» و جوابش این است که هیچکس.
دوستت دارم. خیلی دوستت دارم. خودت نمیدانی چقدر. خودت نمیدانی از کی. نمیدانی هرروز وقتی یادم میآید که توی زندگیام دارمت چطور توی دلم قند آب میشود. الان که اینها را مینویسم مطمئنم اگر بعدا بتوانم باز هم کسی را دوست داشته باشم، همین طوری دوستش خواهم داشت. همین حسها را تجربه خواهم کرد. اما تو میگویی دوست داشتن اینطوری نیست. هنوز باورم نکردهای. به نظرت عاشق چیزی شدهام که فکر میکردم هستی، و حالا که دیدهام با تصوراتم فرق داری مدام دارم سعی میکنم تغییرت بدهم. مدام بهم میگویی توی این رابطهی آشغال هیچی نیستی، هیچ اهمیتی نداری، و تنها چیزی که من بهش فکر میکنم خودم و خواستههای خودم است. به خودم نگاه میکنم و نمیفهمم چرا به این نتیجهها میرسی، و بیشتر باور میکنم که یک مرگیام هست. فکرم درست کار نمیکند که نمیفهمم. توانایی تمییز دادن احساساتم را از هم ندارم که نمیفهمم دوست داشتن اینطوری نیست. اصلا برای همین میروم پیش مشاور، که ببینم نکند مرگیام است. نکند سایکوپث هستم و نمیدانم. مگر میشود آدم دلش پر از محبت و علاقه باشد و یک نفر آن بیرون پیدا نشود که بهش نگوید دلت از سنگ ساخته شده؟ مشاورم سختترین مسیر ممکن را برای رسیدگی به مسالهام انتخاب میکند؛ ازم میخواهد فقط حرف بزنم. برایش تعریف کنم چی فکر میکنم و چه حسی دارم. کنارم چراغ قوه به دست حرکت میکند و خودم باید زیر نور چراغش دنبال مشکل بگردم و نتیجه بگیرم قضیه از چه قرار است. هیچوقت مستقیم نظر نمیدهد، نمیگوید چی درست و چی نادرست است، کجایم عادی و کجایم غیرعادی است. برای همین وقتی بهتزده بهم میگوید پسرهی همکلاسی پایش را از گلیمش درازتر کرده و بابا معنیِ رابطه این نیست که در قدم اول تختخواب همدیگر را فتح کنیم، میفهمم اشتباهم خیلی فراتر از هر چیزی است که تا آن موقع برایش تعریف کرده بودم.
خیلی سریع پیش رفتم. از روی جدایی موقتیمان رد شدم. دو سال دنبال پرواز آن شب دویده بودم و حالا دو ماه بود که میخواستم و نمیخواستم ویزایش بیاید. قرار بود دو سال بروم کانادا، درس بخوانم، شاید کمی کار کنم و سرمایهای جمع کنم، بعد برگردم و رسمی برویم سر خانه زندگی خودمان. شاید کتابفروشیای میزدیم با دیوارهای فیروزهای، یا همهی پولمان را جمع میکردیم برای خانهای که بالکنش به اندازه تمام گلدانهای باقیماندهی مادر جان بهار جا داشته باشد. آرامترین زوج دنیا نبودیم، ولی از پس پستی بلندیهای رابطهمان برمیآمدیم. اینکه قلبی که برایم میتپید جا بگذارم اینجا و دو سال صاحبش را نبینم، دلم را میلرزاند. دلم را قرص کرده بودی که باید حتما بروم، حیف این دو سال دویدن و زحمت کشیدن نیست که به خاطر دو سال زودتر داشتنت ازش صرف نظر کنم؟ برمیگردم، دنیا که به آخر نرسیده. و وقتی برگردم خوشبختترین سارای دنیا میشوم.
آن روز برای بار آخر بغلت کردم. با محکم ترین بغلی که زورم میرسید چسبیدم بهت. توی گوشت گفتم که دوستت دارم. حالا با تو راحت بودم، خیلی راحت بودم. دوست داشتم ببوسمت و ببوسیام. دوست داشتم سفت سفت در آغوش بگیرمت. دوست داشتم پیشانیام را تکیه بدهم به گردنت و به صدای نفسهایت گوش بدهم. بازیگوشیِ انگشتهایت را روی تنم دوست داشتم. لبخند عجیبت وقتی نگاهم میکردی، چشمهایت که از دیدن بدنم برق میزد. وقتی از بوسیدنم تعریف میکردی خوشحال میشدم، لااقل یک کار هست که درست بلدم انجام بدهم. و وقتی قرار بود بالاخره رسمی و قانونی و عرفی و شرعی برویم سر خانه زندگی خودمان، چه اهمیت داشت از الان بدانی لبهایم چه طعمی دارد؟ وقتی توی بغلت بودم از همیشه بیشتر دوستت داشتم، از همیشه بیشتر جایم امن بود. دیگر برایم مهم نبود که دوستیمان را با سرعت سرسامآوری که مرا می ترساند پشت سر گذاشتیم و پلهای پشت سرمان را تا خاکستر شدن سوزاندیم. برایم مهم نبود که یکهو از من از بغل کردنت میترسم» به اینجا رسیدیم. مهم نبود که حالا کارهایی را میکنیم که از انجامشان اکراه داشتم. من با تو خوشحال بودم. قرار بود با تو خوشحال بمانم و همین مهم بود.
برایم تاکسی گرفته بودی و راننده منتظر بود. پریدم توی ماشین و تا خانه بغض قورت دادم. تا آن طرف گیت خروج فرودگاه. تا فرودگاه قطر. تا سن کتغینِ مونترآل.
یک هفتهی اول حضورم در مونترآل تمامش بدوبدو بود. کارهای اداری، بانکی و دانشگاهی. پیدا کردنِ خانه و همخانه. مانده بودم پیش دخترعمهی دخترعمهام که تا آن موقع ندیده بودمش. گوشیام که تو هواپیما خاموش کرده بود دیگر دوربین نداشت، جتلگ دست از سرم برنمیداشت و فرانسه بلد نبودنم هم مانع بزرگ همه چیز. کم پیش میآمد وقت آزاد داشته باشم و توی همان وقت آزاد هم تنها نبودم. تنها وسیله ارتباط تصویریام با خانه، لپتاپم بود. همان هفتهی اول، پنج صبحی که من کف هال خانهی مینا دراز کشیده بودم تا آفتاب سر بزند، دعوایمان شد. چرا برایت وقت نمیگذاشتم؟ چرا مجبور بودی به وقت ایران تا دیروقت بیدار بمانی؟ هنوز پایم به خارج نرسیده رهایت کردهام، معلوم است دلم برایت تنگ نشده که یک بار هم نخواستهام "عکس بازی" کنیم، اگر دوستت داشتم حواسم به ساعتت بود، حواسم به وقت گذاشتنت بود، حواسم به اینکه یک هفته است برایت "عکس" نفرستادهام، بود. گفتم که تحت فشارم و درست میشود،وقتی خانه پیدا کنم خلوت خودمان را داریم، قبول نکردی، قبول نکردی، قبول نکردی و آخرش دیگر گفتم به جهنم. اگر یک هفته صبر نداری که من سر و سامان بگیرم اصلا تمامش کنیم. بلند شدم و توی تاریک روشنِ سحر از خانهی مینا زدم بیرون، رفتم برای یکی از آن پیادهرویهای طولانیِ ستارخان تا انقلاب، گیشا تا آزادی، صادقیه تا میدان نور. هفت و نیمِ صبح که برگشتم، وانمود کردم رفته بودم ورزش و صورتم از باران خیس است و چپیدم توی دستشویی.
کمی بعد دوباره به هم برمیگردیم. ازم میخواهی که نگرانیات را درک کنم، از اینکه نکند اینجا بهم آنقدر خوش بگذرد که برنگردم، که نکند چون خانوادهام مخالفند کوتاه بیایم و رهایت کنم، که از بس رهایت کردهاند همهش میترسی من هم بگذارم و بروم، که میدانی با برگشتنم به چه فرصتهایی پشتپا خواهم زد و میترسی که اگر با هم خوشبخت نشویم زندگیام را خراب کردهای. البته که میفهمم، البته که حق داری. گوشیام را میدهم تعمیر و مشکل عکس فرستادن با یواشکی بردن گوشی به حمام حل میشود. ساعت گوشی را تنظیم میکنم تا ایران و مونترآل را با هم نشان بدهد و بین چت مدام چک کنم تا بپرسم میخواهی بیدار بمانی یا نه. سعی میکنم بیشتر برایت وقت بگذارم و گردشهای پیشنهادیِ مینا را بپیچانم. خانه پیدا میکنم. اتاقم در و پیکر ندارد و صدایم راحت تا اتاقِ همخانههایم میرود، ولی قطعا از حمامِ خانهی مینا امنتر است. حالا فقط باید حواسم باشد تماسهای تصویریات را وقتی کسی توی اتاقم هست جواب ندهم و یک چیزی بگذارم پشت در اتاق که بیهوا باز نشود. بعدا یاد میگیرم چتهایمان را هم جلوی کسی باز نکنم، چون ممکن است عکس یا گیفی فرستادی باشی. همه چیز حل میشود.
نه، نمیشود. کمکم نخ صبر هردویمان باریکتر و باریکتر و باریکتر میشود. بیست روز بعد از تولدم، هردویمان به این نتیجه میرسیم که دیگر بس است. ساعتها به خاطرت گریه میکنم، به خاطر دوستی که از دست میدهم و دوستیای که دیگر پس نمیگیرم. به خاطر پلهایی که تا خاکستر شدن سوزاندهام. به خاطر کارهایی که با اعتماد به آیندهای که با تو دارم تن به انجامشان دادهام. توی پیام آخرت ازم میخواهی عکسهایمان که برایم چاپ کردی تا بزنم به دیوار خانهام بریزم دور، و برایم مینویسی زندگی کن، خب؟». قبل از پاک کردنِ تمام هیستوری، درشت مینویسمش روی تختهی یادداشتهای بالای میزم. بیستویک روز بعد از تولدم، پیام میدهی که اشکالی دارد اگر با دختر دیگری وارد رابطه بشوی؟ و من میگویم نه. بعد گوشی را میاندازم زیر تخت و میروم یکی از طولانیترین دوشهای دهه اخیر تمدن بشری را به نام خودم ثبت کنم.
درباره این سایت